اِقلیمِ اِقلیما



روزها گذشت،

دی ماه آمد و از دوسال هم گذشت

دوسال خواندن و خواندن

دوسال شنیدن و شنیدن

هربار که چیزی می آموختم گمان میبردم این تمام آن چیزیست که باید بدانم و این تمام چیزیست که رمز خوشبختیست

ولی نبود

رمز و راز توی حرفهای اِستر و دکتر هیولن رمز گشایی نمیشد.

همه چیز همین جا بود توی اسلام خودمان.

رمز خوشبختی همین جا بود توی استغفار خودمان.

توی دنیا دوره میگذارند و میلیونی پول می‌گیرند که به اسم دوره ی پاکسازی همین استغفار خودمان را به همه یاد بدهند.

باورت میشود اقلیما؟

همه چیز همین جا بود،بارها خوانده بودی اش

بارها شنیده بودی اش

اما درکی از آن نداشتی و از کنارش میگذشتی

ساده و سطحی نگاهش میکردی

البته حق داشتی

اول باید معنی ظلمت نفسی را می‌فهمیدی

باید مسئولیت تمام اشتباهات کل زندگی ات را به عهده میگرفتی

و بعد لازم نبود مثل دکتر هیولن رو به خدا مدام بگویی متاسفم،لطفا مرا ببخش،متشکرم ،دوستت دارم

فقط کافیست بگویی استغفرالله ربی و اتوب الیه

در عجبم که چگونه مسلمانی هستم که دوای همه ی دردها را نمی‌شناختم.

پیامبر خودش فرموده بود شما را خبر میدهم به درد و درمانتان

دردهای شما از گناهانتان و دوای شما استغفار است

باورت میشود اقلیما؟

این شاه کلید هر مشکلی است

استغفار و استغفار و استغفار

باورت میشود حتی یک سردرد ساده ی تو از گناهت باشد؟

باورت میشود حتی کند ذهنی و کم حافظگی هم از گناه باشد؟

باورت میشود هرررررر مشکلی در دنیا نتیجه ی یک گناهت باشد؟

آن وقت که این را فهمیدی و باور کردی،دیگر جرات می‌کنی حتی ذره ای گناه کنی؟

.

خدااا مغز آدم سووت می‌کشه از این همه نظم جهانت

از این همه عدلت 

از این همه قدرتت


پ.ن:این پست

(کلیک) و این مطلب

(کلیک)


برای اولین بار الان،این موقع صبح دارم معنی این شعر رو می فهممم،چه قدر عجیب

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند


این فایل تقدیم به دوستای گلم

حتما بهش گوش کنین
حتما حاالتونو خوب می‌کنه 
 
گوش کنین چون احتمالا نگاهتونم تغییر می‌کنه
 
 

 

با تمام وجود حس میکنم تغییرات را

قدرتی که از واژه ای هم چون توکل گرفته ام را

گویا زمین همچون ابری شده که فرش قدم هایم شده

توی کوچه میروم و مثل کسانی که اولین بار است که جهان را می بینند از دیدن هر چیزی به وجد می آیم

و بی آن که حواسم باشد زمزمه میکنم 

منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

و مدام این بیت توی ذهن و روی زبانم تکرار میشود

کاش واژه ها قدرت توصیف احوالاتم را داشتند ولی حیف.

ادامه مطلب


سرم به کار خودم گرم است این روزها

هی واژه بیرون میکشم از نوشته ها،هی غرقشان میشوم

هی میریزم واژه ها را توی مغزم و هی نشخوار میکند مغزم

هی می‌خوانم و غرق میشوم،هی چنگ می اندازم به تخته پاره ها و خود را به ساحل می‌رسانم

من و واژه ها این روزها تا مرز جنون به هم خیره می شویم و به ناگاه فریاد میکشیم و جامه دَران سمت بیابان افکار میشویم

و بعد خسته و با پاهای تاول زده برمیگردیم و باز توی یک اتاق در بسته چشم توی چشم می شویم

و این چرخه ی عجیب دلپذیر مدام تکرار میشود.

یک روز من و این واژه ها هم را می پذیریم و یکی میشویم

دور نیست آن روز،.

ماشاءالله ولا حول و لا قوة الا بالله


پ.ن:همه رو قطع دنبال زدم و بجاش همه رو لینک کردم،این که هربار پنل مدیریت رو باز میکردم و میدیدم یک عالمه وب ستاره هاش روشنه و نمیتونم برم وبشون حس خوبی نبود.اینجوری میتونم برنامه ریزی کنم هردفعه بیام وب یکی از شما و قشنگ پستهاتون رو بخونم:))


دیروز به پیشنهاد مهتاب جان فیلم وزنه های بی وزن رو دیدم

این فیلم درست زمانی به من پیشنهاد شد که خیلی بهش احتیاج داشتم

کلیپی که دیروز گذاشتم رو هم جناب منزوی فرستاده بودند

و من هر روز دارم با مطالب و کلیپ ها و ویس ها و چیزهایی رو به رو میشم که مدام من رو به سمت بیشتر درک کردن هُل میده

یاد این سخن آیت الله بهجت افتادم که میگفتن شما به چیزی که میدونید عمل کنید،بقیه ی چیزها به شما گفته میشه.

و واقعا همینطوره

 

این قسمتی که از فیلم وزنه های بی وزن میذارم مربوط میشه به صحنه ای که علیِ داستان توی شهر تورنتو باید بخاطر  وصیت پدر مرحوم رفیقش که وصیت کرده هرجای دنیا باشه باید روز ولادت حضرت علی علیه السلام یک عده ای رو جمع کنه و در مورد بزرگی حضرت صحبت کنن رو نشون میده

و الان علی میخواد تعریف کنه چرا حضرت علی تونست درِ خیبر رو از جا بِکنه و چرا ما ایرانی ها موقع بلند کردن وزنه ها یا علی میگیم

جملات انتهای این کلیپ در مورد امام علی فوق العاده بنظرم زیبا اومد،اونقدر که از دیروز دارم مدام تکرارش میکنم.

 

 


دیروز یکی از بزرگواران بیان لطف کردند و یک کلیپ فوق العاده برام ارسال کردند که بذارمش وب

حقیقتا کلیپ تاثیرگذاری بود و اشکم در اومد

 وقتی درست همون موقع که دارم دنبال معنای توکل میگردم و همچین کلیپها و ویسهایی به دستم میرسه فقط می‌خوام روی ماه خدا رو ببوسم

 

 


این روزها تموم فکر و ذهنم واژه ی توکل شده و واسه همین مدام دارم تعریف های توکل رو توی سایت ها جستجو میکنم و اونقدر  از این بابت لبریز هیجان شدم که حالم وصف نشدنیه.

الان داشتم

این صفحه رو میخوندم،گفتم لینک کنم شاید کسی نیاز به این نوشته ها داشته باشه


پنبه ی بالشت‌ها رو خالی کردم جلوم ودارم مثل یه حلاج ،حلاجیش میکنم

امروز اول اسفندماهه و می‌خوام دوسه روزه به حول و قوه ی الهی خونه تی کنم

روزای خونه تی روزای زنده شدن هزارتا خاطره ست که بعضیاشون نفس آدم رو میگیره

****

اَنا کوزت،اَنا حنا دختری در مزرعه:)))


کل سال یک طرف  و روز اول عید و خانه ی باباجان هم یک طرف

من شش تا عمو دارم و همه یمان خانه هایمان با یک دریچه به هم راه داشت و نیازی نبود از کوچه به خانه ی هم برویم.

سال که تحویل می شد یک آن میدیدی پسرها از در و دیوار دارند میریزن توی خانه ی ما که بعد از آنجا بدو بدو بروند خانه ی بابا جان

دخترها هم پشت بندشان

بدو بدو کفش و لباس نو می پوشیدیم و توی خانه ی بابا جان سرازیر می‌شدیم.

دورتا دور حوض آبی رنگ با سبزه های ننه جان پر بود.

انگار بهار با تمام قشنگی هایش خودش را جا داده بود توی همین خانه ی سیصد متری.

ننه جان  خوشحال بود و بابا جان مثل همیشه یک گوشه ی اتاق نشسته بود و ما باید یکی یکی می رفتیم و می بوسیدیمشان

و چه کسی می دانست چه لذتی داشت گرفتن آن صد تومنی های نو که یکی را باید از ننه جان می گرفتیم و یکی از بابا جان

ما خیلی زیاد بودیم،خیلی.

همین باعث شده که حس کنم هیچ کس به اندازه ی ما لذت با هم بودن را درک نکرده.

ننه جان خوش سلیقه بود،همه ی آداب عید را رعایت میکرد.

سبزه سبز میکرد،تخم مرغ رنگ میکرد،عیدی میداد و.

درختان خانه اش هم صبح عید پرشکوفه میشدند.

همه چیز جور بود که عید را با همه ی زیبایی اش لمس کنی


سالها گذشت،صد تومنی های عید دویست تومنی شد،پانصد تومنی شد،هزار تومنی و دوهزار تومنی شد و ننه جان و بابا جان پیرتر و پیرتر شدند

سال هشتاد و هشت بود که ننه جان رفت،هنوزم که هنوز است وقتی یادم می آید که نیست یک چیزی درونم فرو می ریزد.

بعد از ننه جان،بابا جان هر روز شکسته تر میشد

کسی چه میداند ،شاید با رفتن ننه جان بابا جان هم تمام شده بود چون دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد

بابا جان هرروز بیشتر در خودش فرو می رفت و بیشتر مارا فراموش میکرد.

بابا جان مرد ضعیفی نبود و همیشه پیاده روی میکرد و سالم بود،اما ننه جان که رفت دیگر کسی نبود که برایش باد به غبغب بیندازد و بگوید من هنوزم از صدتا جوان سرپا ترم.

دیگر ننه جان نبود که نگران دیر و زود آمدن هایش باشد،ننه جان نبود که غذای گرم و چای تازه دم جلویش بگذارد و با لباسهای چین دار گل گلی اش دلبری کند.

ننه جان رفت و بابا جان همه ی مارا فراموش کرد

اینقدر فراموشمان کرد که یادش رفت باید صبح عید توی خانه اش منتظر بچه هایش  باشد و بی صدا چمدان بست و عازم سفر شد.

و حالا دیگر نه خانه ی ننه جانی هست و نه ننه جان و بابا جانی که صبح عید چشم به راهمان باشند.


+ما ته تغاری ها خیلی گناه داریم،سهممان از عزیزانمان کمتر از بقیه است:(

+لطفاً برای پدربزرگ تازه سفر کرده ام ،در صورتی که رضایت قلبی دارید فاتحه و صلواتی بخوانید،ممنون


سرش را گرفته بود بین دو دست هایش،از گرانی ها سر در نمیاورد،غصه ی نداشتن هایش را میخورد و چیزهایی که باید بخرد و نمیشود بخرد.

اما من توی خودم غرق بودم که امسال سبزه ی گندم بکارم یا عدس؟

عدس خوشگلتر می شود یا گندم؟.

او هم چنان به زمین و زمان غر میزند.

صدای باران می آید

میدوم کنار پنجره ،می گویم خدای من چه باران قشنگی؟⁦^_^⁩ 

چادرش را می اندازد روی سرش که برود ،.

برمیگردد و نگاهم میکند،می گوید با این وضع مملکت شک ندارم دنیا دارد به آخرش می رسد.

می رود و من میگویم آخر دنیا؟

واقعا دنیا دارد به آخر می رسد؟!

راستی اگر این روزها آخر دنیا باشد چه؟

سر برمیگردانم به چند ماه گذشته

به وضع مملکت.به گرانی ها.به ترورهابه اختلاس ها.به وضعیت جوان ها و .

کسی چه میداند،شاید واقعا این روزها آخر قصه ی دنیاست.

همان آخری که بعدش یک قهرمان می آید و همه چیز را درست می کند و دنیا دیگر این دنیای الان نیست.

خب اگر الان آخر دنیا باشد ،دیگر خود دنیا چه ارزشی دارد که غصه اش را بخورم

الان باید با تمام وجود لذت برد

از همین عید،از همین ماهی سرخ کوچک توی تنگ،از دیدن آدمهایی که به بهانه ی عید پس از مدتها می بینیشان.

امسال محکم‌تر هم را بغل کنیم،بیشتر دستهای هم را بفشاریم

بیشتر خوشحال باشیم

بیخیال پسته و آجیلی که هرسال بود و امسال قول دادید تحریمش کنید.

شیرینی را بیشتر توی دهانتان نگه دارید،بیشتر از طعمش لذت ببرید

گوشت نخورید ولی با لذت توی  آب دوغ خیار نان ترید کنید و چشمهایتان را ببندید و لذت ببرید.

نگران کفش و لباس نو نباشید،امسال همه با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشته اند،شما هم مثل بقیه.

یادتان باشد روزی دست خداست،و هیچکس جز او رزاق نیست

نگران حقوق عقب افتاده و بدهی های تان نباشید

بجای کار بیشتر ،روی ایمانتان به خدا کار کنید

رزق شما پیش خداست بیخود وقتتان را پیش این بنده و آن بنده تلف نکنید

تا چشم امید به بنده ها و اسباب و وسایل دارید خیالتان تخت که روز به روز اوضاع بدتر می شود.

بجای زندگی با آسایش دنبال خوابی با آرامش باشید.

فکرش را بکنید این روزها آخر دنیاست و شما تنها کسانی هستید که از این راز با خبرید

آن وقت در حالی که همه در تکاپوی به دست آوردن پول بیشتر هستند،یا دنبال چشم و هم چشمی هستند و توی دنیایی که دارد آخر میشود غرق شده اند و غصه و استرس وجودشان را فرا گرفته،شما دنبال رساندن خود به کشتی امن خدا میشوید.جایی که فقط نگاهتان سمت خداست.

آن وقت می فهمید زندگی یعنی همین عید،همین سبزه،همین ماهی،همین عطر شب بو و روزهای زیبایی که شاید روزهای آخر دنیا باشد.


پ.ن:پیشاپیش عیدتون مبارک⁦^_^⁩


ساقیا برخیز و در ده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را:))





خب اینم اون دکلمه ای که توی وُیس پست قبل گفتم دلم میخواد بخونمش:)





خب این هم از عید و تعطیلات

روزهای عجیبی بودند،باران هایی رو تجربه کردیم که نفهمیدیم عذابن یا رحمت

از طرفی خیلی ها آواره و داغدار شدند،از طرفی زمین ها و رودها و سدها پر از آب شدند

توی فضای مجازی عده ای آه و ناله میکردن و از خدا شکایت میکردن

عده ای از درد مردم طنز ساختند و خندیدن

عده ای این مصیبت هارو ربط دادند به شعارهای مرگ بر فلان و فلان و گفتند انرژی منفی همین شعارها دامنمون رو گرفته

عده ای در جوابشون فیلم هایی از سیلهای کشورهای دیگه به خصوص سیل تیرماهه ژاپن منتشر کردن و گفتن اگه به شعاره پس چرا اینا هم دچار سیل شدند

یه عده خندیدن و عده ای تو جوابشون گفتن قوم نوح هم چند روز اول مسخره بازی در میاوردن

یه عده گفتن این زله های پارسال و این گرانی های افسار گسیخته و سیل های بی امان از نشانه های ظهوره و حدیث امام صادق رو ضمیمه ش کردند که فرمودند وقتی قیام نزدیک بشه در ماه رجب چنان بارانی بر آنها میبارد که نظیرش دیده نشده و از آنها آب بالا میرود

عده ای گفتند امتحان الهی در سراسر کشور به طور هماهنگ داره برگزار میشه

عده ای ترسیدند،عده ای هیجان زده شدند،عده ای غصه خوردند،عده ای یاد گناهانشون افتادن و توبه کردند،عده ای بیخیال بودند.


خلاصه این روزها روزهای عجیبی برای همه بود ،برای اقلیما هم.

حقیقتش نمی ترسم ولی مدام احساس میکنم یه اتفاق بزرگ توی راهه

نمی تونم باور کنم اتفاقات این یکی دوساله مقدمه ی یک اتفاق بزرگ نیست

هرجور حساب میکنم می بینم هر فکر و دغدغه ای جز ظهور توی این برهه از زمان کار مسخره و بیهوده ایه.

یه حس عجیب و غریب توی وجودم موج میزنه که وقتی بش فکر میکنم می بینم دوسش دارم.

توی تعطیلات یکم از برنامه هام عقب موندم،ولی به لطف خدا ان شاءالله می‌خوام دوباره شروع کنم،و بازم مثل قبل از چیزایی که میخونم ومی بینم گزیده هایی براتون پست میکنم ان شاء الله


سرش را گرفته بود بین دو دست هایش،از گرانی ها سر در نمیاورد،غصه ی نداشتن هایش را میخورد و چیزهایی که باید بخرد و نمیشود بخرد.

اما من توی خودم غرق بودم که امسال سبزه ی گندم بکارم یا عدس؟

عدس خوشگلتر می شود یا گندم؟.

او هم چنان به زمین و زمان غر میزند.

ادامه مطلب


دیروز که متن پست قبل را نوشتم،اولش فرستادم برای خواهر جان

خواهرجان هم همینطور یک هویی ارسال کرد وسط گروه فامیل

خدا من رو ببخشه ،چقدر آتیش زده بودم به جیگرشون.

دختر عمه م که می‌گفت ساعت دوی نصفه شب متنت رو خوندم و گریه امونم نمیداد،.گفت اینقدر فحشت دادم که حد نداشت:/

عروس عمه م گفت نشستم واسه شوهرم خوندم و اونم گریه میکرد.

دختر عموها هم خیلی متاثر شده بودن.

اون یکی دختر عمه م گفت تو نمی فهمی روح آدم خدشه دار میشه با این نوشته ت؟آزار داری؟:/


واقعا من نمی‌دونستم خواهرم می‌فرسته توگروه وگرنه شاید اینقدر توی عمق خاطره ها نمی رفتم:(

تازه چون تازه از سر مزار اومده بودم و خسته بودم نشد خیلی بال و پر بدم به نوشته م.الان میگم خدا رحم کرد خسته بودم


کل سال یک طرف  و روز اول عید و خانه ی باباجان هم یک طرف

من شش تا عمو دارم و همه یمان خانه هایمان با یک دریچه به هم راه داشت و نیازی نبود از کوچه به خانه ی هم برویم.

سال که تحویل می شد یک آن میدیدی پسرها از در و دیوار دارند میریزن توی خانه ی ما که بعد از آنجا بدو بدو بروند خانه ی بابا جان

دخترها هم پشت بندشان

ادامه مطلب


پنبه ی بالشت‌ها رو خالی کردم جلوم ودارم مثل یه حلاج ،حلاجیش میکنم

امروز اول اسفندماهه و می‌خوام دوسه روزه به حول و قوه ی الهی خونه تی کنم

روزای خونه تی روزای زنده شدن هزارتا خاطره ست که بعضیاشون نفس آدم رو میگیره

****

اَنا کوزت،اَنا حنا دختری در مزرعه:)))

ادامه مطلب


سلام به پس از تعطیلات،به ماه رجبی که رو به پایان است ،به شعبان و رمضان دوست داشتنی که پیش رویمان است

سلام به شروع دوباره و کشف لحظات و احساسات نابی که تمامی ندارند

ظهر وقتی توی وجودم از چیز خیلی خیلی ساده ای احساس شادی کردم،با خودم گفتم من این حال را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم مگر یک حال بهتر

گاهی به وجد می آیم وقتی می بینم دیگر لازم نیست برای شاد بودنم اتفاق عجیب و بزرگی بیفتد

وقتی حتی عطر سبزی خوردن های توی سفره،عطر گل‌های توی گلدان،نگاه کردن به اعضای خانواده،ابرهای توی آسمان و هرچیزی که فکرش را بکنی مرا سر ذوق می آورد.


به خودم قول داده ام تا خدا هست و خدایی میکند نه غصه ی امورات زندگی ام را بخورم و نه از هیچ چیز بترسم و تنها با تمام وجود سعی کنم تا عشق را لمس کنمان شاءالله


دلم کتابهای آقای  جلیل ملاجوادی رو میخواست

کتاب دیدار با خویشتن،کتاب سکوت پس از موسیقی،

اسما بهم پیام داد شوهرش مسئول فروش کتابهای آقای ملاجوادی شده

میخواد برام بفرستتشون،یعنی دیگه از این بهتر هم میشه؟⁦^_^⁩

هر گاه توجه ما به این معطوف گردد که سنگ و گل و گیاه و حیوان چگونه آرام و بی دغدغه و بدون استرس روز را به شب می رسانند و چگونه از زندگی خود لذت می برند ، این آگاهی، مکاشفه است . یعنی شهود باطن موجودات که همان ملکوت عالم نامیده می شود . 


اینجاست که همه چیز و همه کس و هر پدیده و حادثه اعم از تلخ و شیرین ، تبدیل می شود به آموزگار معنوی ما . یا به تعبیر دیگر نشانه و رمز و راز به سمت کردگار توانا . اگر بتوانیم هنگام تماشای طبیعت و گل و بلبل و سنبل و حتی حیوانات به ظاهر درنده این معنا را برداشت کنیم که آن ها خودشان هستند نه بیشتر و نه کمتر و تسلیم قلمرو معین سرشت خود . آگاهی به این معانی بلند سهم ماو مکاشفه ماست از حالت مربوط به آن پدیده یا آن حیوان .

از کتاب سکوت پس از موسیقی صفحه 31 به تالیف جلیل ملاجوادی 

.

اون هفته این دکلمه رو خوندم و گذاشتم وب ولی بعد بخاطر حال و هوای سیل ترجیح دادم اون پست رو بردارم

اما الان میذارمش ،چون می‌خوام ان شاء الله از همین الان توصیه های حضرت حافظ رو آویزه ی گوشم کنم:))

دعا کنید برسم به اون اهدافی که توی خودشناسی دنبالشم⁦^_^⁩




سال پیش این موقع کربلا بودم

فقط ایستاده بودم جلوی حرم امام حسین علیه السلام و مرتب میگفتم ممنونم،ممنونممممممم.


+تو پست قبل گفتم عده ای میگفتن این بلایا نشانه ی ظهوره،این کلیپ از همون هاست



++عیدتون مبارک،ان شاءالله بهترین عیدی ها رو بگیرین.


داشتم توی آرشیو وبم میگشتم که یهو رسیدم به این

آهنگ از حسین زمان.

من مدتهاست از آهنگ گوش دادن فاصله گرفتم،آهنگ ذهن رو درگیر خیال میکنه،اونم خیالات پوچ،یجورایی درک کردم چرا آهنگ گوش کردن توی دین نهی شده ولی خب قبلنا گوش میکردم

ادامه مطلب


شخصی به نام حسین بن عُلوان می‌گوید : در مجلسی که برای کسب دانش شرکت کرده بودیم نشسته بودم و هزینه ی سفر من تمام شده بود . یکی از کسانی که در آن جلسه بود گفت : برای این گرفتاری به چه کسی امیدواری ؟ گفتم به فلانی . گفت : به خدا سوگند ، حاجتت برآورده نمی‌شود و به آروزی خود نخواهی رسید و مقصودت حاصل نخواهد شد . گفتم : از کجا می‌دانی خدا تو را بیامرزد ؟ گفت من از امام صادق (ع) شنیدم که فرمود در یکی از کتاب‌ها خوانده‌ام که خدای متعال فرموده است به عزّت و عظمت و شرف و بزرگواری و سلطه ام بر جمیع ممکنات سوگند که آرزوی هر کس را که به غیر من امید بندد نا امید خواهم کرد و لباس ذلّت و خواری بر او خواهم پوشاند و او را از پیش خود می رانم و از فضل خویش دور می‌کنم . آیا در گرفتاری‌ها غیر من را می‌طلبد در صورتی که گرفتاری‌ها به دست من است ؟!

آیا به غیر من امید دارد و درِ خانه ی غیر مرا می‌کوبد با آن که کلید های همه ی درهای بسته نزد من است و درِ خانه ی من به روی کسی که مرا بخواند باز است ؟!

کیست که در گرفتاری‌های خود به من امید بسته و من امید او را قطع کرده باشم ؟

چه کسی در مشکلات بزرگی که برای او پیش آمده است به من امیدوار گشته که امیدش را قطع کرده‌ام ؟

من آرزوهای بندگانم را پیش خود محفوظ داشتم و آن‌ها به حفظ و نگهداری من راضی نگشتند و آسمان‌ها را از کسانی که از تسبیح من خسته نمی‌شوند [ : فرشتگان ] پر کردم و به آن‌ها فرمان دادم که درهای بین من و بندگانم را نبندند ولی آنان [ : بندگان ] به قول من اعتماد نکردند .

آیا کسی که به غیر از من امیدوار است نمی‌داند که اگر برای او حادثه‌ای پیش آید چه کسی غیر از من می‌تواند بدون اذنِ من گرفتاری او را برطرف سازد ؟ پس چرا از من رویگردان است با این که از فضل و کَرَم خود چیزی به او داده‌ام که از من نخواسته بود سپس آن را از او می‌گیرم و برگشت آن را از من نمی‌خواهد و از غیر من می‌طلبد ؟

او درباره ی من چه اندیشه‌ای دارد ؟ من که بدون تقاضا و سؤال به او عطا می‌کنم ، آیا هنگامی که از من بخواهد به او پاسخ نمی‌دهم ؟

آیا من بخیل هستم که بنده ام مرا بخیل می پندارد ؟!

آیا هر جود و کَرَمی از من نیست ؟!

آیا عفو و رحمت در دست من نیست ؟!

مگر من محل آرزوها نیستم ؟!

بنابراین چه کسی جز من می‌تواند آرزوها را قطع کند ؟!

آیا آن‌ها که به غیر من امید دارند نمی ترسند [ از عذاب من یا از این که نعمتهایم را از آنان قطع کنم ] ؟

اگر همه ی اهل آسمان‌ها و زمینم به من امید بندند و به هر یک از آن‌ها به اندازه ی امیدواری همه ی آنان بدهم به اندازه ی عضو مورچه ای از فرمانروایی و قدرت و ملک من کاسته نمی‌شود و چگونه کاسته شود از ملکی که من سرپرست آن هستم ؟


پس بدا به حال آن‌ها که از رحمتم نا امیدند و بدا به حال آن‌ها که مرا معصیت کرده و از من پروا ندارند .

بنابراین ، انسان باید فقط به خدا اعتماد کند و از دیگران چشم بپوشد که امیر مؤمنان (ع) فرمود :


 . . . مَن تَوَکَّلَ عَلَیهِ کَفاهُ . . .

 . . . هر کس بر او توکل کند ، خدا او را کفایت می‌کند . . .


و نیز فرمود :


. . . وَ أتَوَکَّلُ عَلَی اللهِ تَوَکُّلَ الاِنابَهِ إلَیهِ . . .

. . . به خدا توکل می‌کنم ، توکلی با توبه و بازگشت به سوی او . . .


امروز مراسم چهلم بابا جان بود

خب روز عید هم بود و بخاطر فضیلتی که داره ،روزه گرفتم

فک میکردم خیلی ها روزه باشن و برا همین به خواهرم گفتم روزه م

ولی بعد دیدم هیچکس جز من روزه نیست

موقع ناهار میخواستم نرم ولی هی گفتن بیا

به مامانم گفتم روزه م،گفت خب نیا اگه روزه ای

اما زن عموها به خیال این که روزه م رو می‌شکنم به اصرار من رو بردن واسه ی ناهار

سفره رو که انداختن و نرفتم سر سفره ،هی یکی میگفت چرا نمیخوری بعد اون یکی می‌گفت روزه س بعد میگفتن واای التماس دعا و اینا

یعنی اینقدر روزه گرفتن من تو چشم بود که دیگه بهم نمیچسبه

یجوری بود،کاش نگفته بودم روزه م،به زن داداشم میگم بیشتر انگار ریا شد تا ثواب:/


+هیچی گفتم اینجا هم بنویسم تا قشنگ ریا بشه:))

تا شب الکی گشنگی نکشم صلواااات:))


ساقیا برخیز و در ده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را:))

 

 

 

 



استغفار هفتاد بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ

 استغفار ۷۰ بندی مولا علی علیه السلام:

علامه نوری در کتاب (دارالسلام) می نویسد: امام رضا علیه السلام از پدران بزرگوار خود نقل میکنند که امام حسین علیه السلام فرمودند: روزی نزد امیرالمؤمنین نشسته بودم که عربی وارد شد وعرض کرد یا امیرالمؤمنین! من مرد عیالمند و فقیر هستم و مالی که زندگی مرا کفایت کند ندارم.

حضرت فرمودند: ای برادر عرب! چرا استغفار نمیکنی تا حالت نیکو شود؟

عرض کرد: زیاد استغفار میکنم، اما تغییری در زندگی ام پیدا نشده است.

حضرت فرمودند: ای برادر عرب خدای متعال می فرماید:

فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ إِنَّهُ کانَ غَفَّاراً (۱۰- نوح)

به آنها گفتم: از پروردگار خویش آمرزش بطلبید که او بسیار آمرزنده است (۱۰)

(بعد فرمودند) چون به گناه بودن بعضی از اعمالت آگاه نیستی استغفار تو ناقص است؛ زیرا از آنها استغفار نمیکنی و نتیجه نمیگیری. سپس فرمود:اینک به تو استغفاری می آموزم که اگرآنرا هنگام خواب بخوانی خدابه تو وسعت رزق عطا فرماید.دعارا نوشته، به اعرابی داده وفرمودند: شب، قبل از خوابیدن، این استغفار را بخوان وگریه کن و اگر اشکت جاری نشد تباکی کن.

امام حسین علیه السلام فرمود:سال بعداعرابی به خدمت حضرت آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین ! خداوند به من نعمت های زیادی عطا فرمود. شتران و گوسفندانم آن قدر زیاد شده اند که محلی برای نگه داری آن ها ندارم. آن حضرت فرمودند: ای برادر عرب! قسم به آن خدایی که محمد صلوات الله علیه را به نبوت برگزید، بنده ای نیست که با این دعا به درگاه خدا استغفار کند، مگر اینکه خدای متعال به برکت آن، گناهانش را آمرزیده، حوائجش را برآورده و به مال و اولادش فراوانی و برکت عطا فرماید.    دار السلام نوری: ۳/۱۳۳

مردم و حتی متدینین و خوبان، از معصیت بودن بسیاری از کارها غافلند و به گناه بودن آن توجه ندارند. این استغفار شریفی که از امیرالمؤمنین نقل شده است و درهفتاد بند است علاوه برجامع بودن و توجه به این گونه گناهانی که غالباً مورد غفلت ماست و دارابودن آثار معنوی و دنیوی مذکور در مقدمه ی استغفار، بسیار مقرّب است و اگر کسی آن را با توجه بخواند آثار عجیبی از آن ظاهر میشود.

حضرت امیر این استغفار ۷۰ بندی را که جامعتر از آن استغفاری هست که به آن اعرابی تعلیم فرمودند را خودشان بعد از نماز صبح می خوانده اند ولی اگرکسی موفق به خواندن آن در هنگام صبح نشود میتواند آن را بعد از نماز عصر بخواند. (البلدالأمین‏والدرع‏الحصین ص:۳۹) 

کَانَ عَلِیٌّ علیه السلام یَسْتَغْفِرُ سَبْعِینَ مَرَّهً فِی سَحَرِ کُلِّ لَیْلَهٍ بِعَقِبِ رَکْعَتَیِ الْفَجْرِ الِاسْتِغْفَارُ:

این استغفار علی علیه السلام است که در ۷۰ بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند :

ادامه مطلب


دیشب برای اولین بار کامل نشستم ترجمه ی استغفار هفتاد بند امام علی علیه السلام رو خوندم.

واقعا چقدددر کامل و جامع هستش و بیخود نیست مداومت به خوندنش گره های زندگی رو باز می‌کنه

توی این استغفار از گناهان گذشته و آینده عذرخواهی می‌کنی،از گناهانی که یادت رفته،گناهانی که یادت نرفته،گناهانی که به حسب این که خدا می بخشه مرتکب شدی،گناهانی که بخاطر غفلت  از خدا مرتکب شدی،گناهانی که هی عذرخواهی کردی و هی دوباره انجامش دادی،گناهانی که بقیه رو بهشون تشویق کردی،گناهانی که می ترسیدی از انجامش ولی به بخشش خدا امید داشتی و مرتکب شدی،گناهانی که بخاطر تنبلی مرتکب شدی،گناهانی که مانع رسیدن رزق میشن،گناهانی که باعث کم شدن عمر میشن،گناهانی که مانع از استجابت دعا میشن ،گناهانی که برکت رو میبرن و.

خیلی زیادن،از گناهانی که به ذهنت هم نمی رسه توی این استغفار هفتاد بندی یاد می کنی و از خدا طلب آمرزش می کنی و جالبیش اینه آخر هر بند پای حضرت محمد(ص)و خاندانش رو وسط میاره و میگه خدایا بر محمد و آلش درود فرست و مرا ببخش و اینجوری یه چیزی میگی که خدا دعات رو رد نکنه.

خلاصه که بیخود نیست این همه فضیلت داره این استغفار

فعلا از نت پی دی اف گرفتم ولی دلم میخواد کاغذی باشه

حالا یا میرم زیراکس میگیرم یا میرم کتابشو گیر میارم

بنظرم اگه چهل روز بهش مداومت کنیم و خدا بهمون توفیق بده قشنگ از هر گناه و پلیدی و سیاهی پاکسازی میشیم و به آرامش عجیبی میرسیم


این هم بند آخر این استغفار هفتاد بندی


میشود با آهنگی شاااد،از ته دل گریست،همین پارادوکسهای لعنتی

 

 

 

 


یکم حال و هواتون به آدمهای پنچر میخوره این روزا،گفتم یکم بهتونم انگیزه بدم:))

 

 

 

 


جمعه بود،بی هوا رفته بودم قبرستان.

مثل همیشه نسیمی آرامش بخش را روی صورتم حس می کردم

به رسم همیشه مکث کردم،چشمهایم را بستم و با صدایی که خودم بشنوم گفتم سلام زنده های بیدار،از آن دنیا چه خبر؟

و بعد آرام آرام در میان قبرها قدم ن میرفتم

همیشه خودم را میهمانی تصور می کنم که میزبان مشتاق دیدارش استپس به سراغ خیلی ها میروم،و برای بعضی ها از دور دست تکان میدهم و فاتحه می‌فرستم.

همیشه طوری می بینمشان که گویی روی سنگهای قبرشان منتظرم نشسته اند.


کم کم از میان قبرها گذشتم و به بابا جان و ننه جان رسیدم

باد آمده بود و قبر بابا جان پر از خاک شده بود

شیر آب را بسته بودند و آب نبود

دستمال کاغذی را از کیفم بیرون کشیدم و قبر را تمیز کردم و خاکهای دورتا دور قبر را جمع کردم.

کمی با بابا جان حرف زدم و از حالش پرسیدم و بعد رفتم بالای سر ننه جان و گفتم خیالت راحت اتاق بابا جان را تمیز کردم و بعد خودم از حرف خودم خنده ام گرفتیک آن حس کردم آنها هم می خندند

بلند شدم و خداحافظی کردم

به سمت امامزاده رفتم برای زیارت ،پر از انگیزه برای زندگی شده بودم،پر از حس خوب و با خودم فکر میکردم آرامش همینجاست،پیش این زنده های بیدار:)


یهو بی تاب تخت فولاد و آرامش اونجا شدم
تخت فولاد.
یه تیکه از بهشت.
وادی السلام ثانی.
پر از کسایی که مثل و مانندشون دیگه نیست
پر از داستان های فوق درک بشری.
آقا جلال افشار
میرزا حسین کشیکچی.

و تو چه دانی که تخت فولاد کجاست؟:((



این جشنها برای من آقا نمی‌شود
شب با چراغ عاریه فردا نمی‌شود

خورشیدی و نگاه مرا می‌کنی ‌سفید
می‌خواستم ببینمت اما نمی‌شود

شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا
وقتی که کور شد گرهی وا نمی‌شود

یوسف! به شهر بی‌هنران وجه خویش را
عرضه مکن که هیچ تقاضا نمی‌شود

اینجا همه منند، منِ بی خیالِ تو
اینجا کسی برای شما ما نمی‌شود

آقا جسارت است ولی زودتر بیا
این کارها به صبر و مدارا نمی‌شود

تاچند فرسخی خودم ایستاده‌ام
تامرز یأس، تا به عدم، تا نمی‌شود

می‌پرسم ازخودم‌غزلی‌گفته‌ای‌ولی
با این همه‌ردیف،‌ چرا با نمی‌شود؟!

شیخ رضا جعفری

+این فایل صوتی رو یه روز پیچک گذاشته بود وبش،منم نگهش داشته بودم:)



++توی احیای امشبتون من رو فراموش نکنید،التماس دعای زیاد

+++عیدتون مبارک:)


دی ماه سال نودو پنج بود که دوستم مریم این فایل صوتی که الان میذارم رو برام فرستاد

یادمه اون شب بعد از شنیدنش لبخند از روی لبم نمی‌رفت و همه ش توی دلم احساس میکردم باید دنیامو تغییر بدم،باید نگاهمو تغییر بدم،افکارمو تغییر بدم.

اون روزا یه دنیای ساده و بی هیجان داشتم،مثل خیلی ها با این که غصه ی عمیقی نداشتم اما دوست داشتم غم انگیز بنویسم،.نوشته هام کم کم داشت میشد شبیه نوشته های صادق هدایت.

دنیا چیز تازه ای نداشت برای رو کردن،نه خوشی طعمی داشت و نه غصه رنگی.

یه دنیای خاکستری مثل دنیای خیلی از کسایی که اینجا می نویسند.

اما این فایل برای من یه تلنگر بود

یه تلنگر برای این که بفهمم این دنیا اصلنِ اصلا اون چیزی که من می بینم نیست.

بعد از این فایل رفتم دنبال کشف توانایی های انسان،رفتم دنبال کشف علت اشرف مخلوقات بودن و کشف این که چرا انسان باید خلیفه ی خدا روی زمین باشه.

و الان من حتی حاضر نیستم لحظه ای برگردم به روزهایی که اونقدر انسان بودن توی ذهنم حقیر بود که فکر میکردم تموم زندگیم یه اتفاقه و من قدرت کنترل هیچ شرایطی رو ندارم.

 

نمیخوام زیاده گویی کنم چون بهم ثابت شده نمیشه با حرف یک سری چیزها رو به کسی تحمیل کرد و گفت این خوبه یا بده

دوستم مریم با ذوق این فایل رو به من داد چون رزق من بودمنم اینجا میذارم شاید رزق کسی باشه.

ممکنه کسی گوش کنه و احساس خاصی بهش دست نده ،ممکنه کسی بخاطر کیفیت پایینش حوصله ی گوش کردنش رو نداشته باشه،ممکنه از نظر کسی حرف‌های جالبی نزنه ،پس رزق اونها نمیتونه باشه ولی ممکنه کسی  هم مثل من بارها بهش گوش کنه و لذت ببره و خسته نشه وممکنه واسه کسی یه تلنگر باشه واسه رفتن و کشف کردن خودش

++کیفیت فایل خیلی پایینه چون از روی ویدئوش گمونم ضبط شده،پس یا گوشتون رو باید بچسبونید به گوشی یا صدای کامپیوتر رو خیلی بالا ببرید و یا از هندز فری و هدفون استفاده کنید:)

البته گوشتون که عادت کنه دیگه راحت می‌شنوید ، فقط اولش یکم سخته:))

 

 

 


خواهرزاده جان امروز برای اولین سفر بعد از ازدواجش رفت آنتالیا

بهش میگم آنتالیا چیه بیا برو مشهد و کربلا :/

ولی خب از اونجایی که اختیارش دست خودشه نه من،رفت که رفت:))


من خودم به شخصه به جز کربلا به هیچ نوع سفر خارج از کشور اعتقادی ندارم و اصلا مغز و اعصابم نمی‌کشه که روزی ولو برای تفریح برم خارج ،حالا هرجاش.

اون روزها که خاله جان عزم استرالیا کردو رفت که رفت ،خیلی بد بود.باورم نمیشد خاله ای که همه ش هفت سال ازم بزرگتر بود و بخاطر نزدیک بودن خونه ی ما و خونه ی مادربزرگ جان بیشتر به خواهر شبیه بودیم تا خاله و خواهرزاده،به وسعت یک قاره ازم دور شده.

فک کنید خاله جان من اینجا چادری بود و یک هو باید میرفت یه جایی که اصلا حجاب معنی نداشت.

وقتی عکس از خودش می‌فرستاد که مثلا رفته جشنواره ی غذا،بنده خدا در حالی که مانتو و روسری پوشیده بود با خانومهای کشورهای دیگه که چندان لباس نپوشیده بودن عکس یادگاری انداخته بود:))


می‌گفت بابا اینجا کجاست ،اصلا غذا درست نمیکنن،ظهر به ظهر میرن رستوران یه ساندویچ کوچیک میخورن و میرن،مگه آدم سیر میشه:/

خلاصه هرچند از اونجا که توی استرالیا لوله کشی گاز نیست و بنده خدا ها از کپسول گاز استفاده میکنن ولی خاله جان تصمیم گرفت خودش هر روز نون بپزه و یه غذای مشت بزنن به بدن:))

دیگه کم کم اوستا شد و نون خامه ای و چیزای دیگه هم می پخت و اینجوری از گشنگی نجات پیدا کردن:))

تا اونجا که آش رشته می پخت میداد به این همسایه های خارجیشون و اونا هم کیف میکردن:))

البته فقط بحث غذاشون نبود،اونا مراسم عروسی فوق مجللی هم داشتن.

خاله می‌گفت مثلاً امشب عروسی دارند،یه چهل پنجاه نفر جمع میشن میرن لب ساحل یکی دو ساعت میزنن و میرقصن و بدون حتی یه شیرینی ناقابل که به مهمونا بدن سرشون رو میندازن پایین میرن سر خونه زندگیشون

که خب قطعا هضم این قضیه برای خاله جان که توی محیطی بزرگ شده که از یه ماه قبل عروسی همینطور همه میدوئن تا یه ماه بعدش خیلی خیلی سخت بوده:))


خلاصه خاله جان ما هر روز دچار شوک فرهنگی میشد و این قدر هی شوک بهش وارد شد تا بالاخره کِرِخت شد و تصمیم گرفت با همه ی تفاوتهای فرهنگی و اجتماعی و اینها همونجا  خونه بخره و بمونه.


اون یکی خاله جانم برای اینکه حواسش به دین و ایمون خاله م باشه یه گروه ختم قرآن زده و هر از چند گاهی یکی دو جزء قرآن بهش میده و میگه بخون و اگه خاله مثلا بگه کاردارم نمی‌خونم ،بهش چشم غره می‌ره که خواهر نرفته باشی اونجا دین و ایمونت رو به باد بدی و از این حرفا:))

بالاخره خواهر است دیگر دلش نمی‌خواهد خواهرش در بلاد کفر به فنا رود:))


القصههه ببخشید اگه دیدتون رو نسبت به خارج عوض کردم نمی‌دونم شاید هم نکردم،به هرحال کلا میخواستم بگویم خارج نروید مگه داخل چشه؟:)))


عقربه های ساعت فقط نبودت رو بروم میاره 

ثانیه هام بی تو رنگی نداره ، به انتظاره 

.

بیا حلالم کن که بیادِ من بودی و من نبودم 

یه ذره نیست معرفت تو وجودم ، یادت نبودم 

.

الان کجایی ، نکنه که دردبه در بیابونایی 

تو کربلا یا حرم امام رضایی 

هر جای ِ دنیا که باشی به فکر مایی 

.

بقیه الله ، بقیه الله ، بقیه الله …

.

هزار و اندی ساله سیصد و سیزده یار نداری 

تویی که واسه ما چشم انتظاری ، ابر بهاری 

.

خبر دارم هر هفته پروندمو و دیدی و گریه کردی 

غریبونه بین مردم میگردی ، اسیر دردی

.

وفا نکردم ، حتی برای فرجت دعا نکردم 

بخاطر تو دنیا رو رها نکردم 

تو خلوتم از چشم تو حیا نکردم 





دیروز وقتی اومدم واتساپ نصب کنم بطور همزمان تلگرام طلایی و هاتگرامم حذف شد

بعد دیگه هرکاری کردم حتی نتونستم تلگرام اصلی رو به زور نصب کنم که ببینم چه بلایی سر کانالها و مطالبی که توی تلگرام ذخیره کردم اومده.

پس بناچار رفتم دنبال نسخه های غیر رسمی و امتحان کردنشون از قرمز گرام وآیگرامو و موبوگرام گرفته تاااا پرتقال و سیب و آلبالو گرام و چه چیزگرام ها که با این چشمام ندیدم :/

اما متاسفانه هیچ کدوم نصب نمیشد که نمیشدددد

تااا این که بالاخره دم غروب تونستم اینفوگرام نصب کنم

می فهمیییید؟!

اینفوگراااام:/

اونم اینفوگرام 3:/


الان که دارم فکرشو میکنم میگم کاش وقتی دوباره اومدم تلگرام ،میدیدم که همه چیز پاک شده و هیچی از گروه‌ها و کانالها و مطالبم نمونده و اونوقت عطای تلگرام رو به لقاش می بخشیدم و برای همیشه از گوشیم پاکش میکردم و اینجور خفت نمی کشیدم که برم اینفوگرام اونم از نوع 3 نصب کنم:))


سلام ،این روزهای آخر ماه شعبان و خود ماه رمضان دلم میخواد بیشتر فایل صوتی بذارم که شاید بتونیم یکم حالمونو بهتر کنیم ان شاء الله.


#مشاوره ی خدا

#سید محمد عرشیانفر





این روزها خیلی از جوون ها و نوجوون ها رو آوردن به فیلم ها اونم از نوع عاشقانه ی کره ای و تمام آرزوشون شده داشتن یک ازدواج کره ای:))


بر عکس عاشقانه های دوران نوجوونی ما که تهش  می رسیدن به ابوالفضل پورعرب و اینها:))


خلاصه اینقدر با آب و تاب از این فیلم ها تعریف میکنن که وقتی نگاشون می‌کنی قشنگ معلومه خودشون رو دارن کنار یه پسر خوشگل و مانکن کره ای تصور میکنن و الانه که طرف زانو بزنه و حلقه دستش کنه:))


والا من تنها عاشقانه ی کره ای که دیدم عاشقانه ی جومونگ و سوسانو بوده و دونگ یی و امپراطور و ایسان و اون دختر نقاشه و.کلا همینایی که از تلویزیون پخش شده و هیچوقتم کسی زانو نزده و با اون همه ریش و لباس و اینهام شبیه اینایی که اینا تعریف میکنن نبوده:)).چقدر اینا اینا شد:))


خلاصه اینقدر کره برای دختران سرزمینم تبدیل شده به یک آرمان شهر به لحاظ عشقی که خواستم یافته هام از کشور کره که چن وقت پیش توی تلویزیون دیدم رو به اشتراک بذارم،.بالاخره من اون لحظه اون برنامه رو یافتم پس یافته ی خودمه:))


توی این برنامه می‌گفت کره ای ها از ساعت هشت صبح تا یازده شب باید برن مدرسه و درس بخونن و این باعث شده خیلی ها از شدت فشار خودکشی کنن و تصاویری از کلاس ها رو نشون میداد که طرف یدفه به سرش میزد و خودش رو پرت میکرد پایین

از طرفی چون کار به سختی اونجا پیدا میشه رییس هر شرکت یا کارخونه ای به خودش اجازه میده هرطور خواست با زیر دستش برخورد کنه و تصاویری رو نشون میداد که رییس زیر دستش رو میزد و برگه ها رو به سمتش پرت میکرد ولی طرف همینطور ایستاده بود تا رییس کتکش بزنه و جرات اعتراض نداشت:(


از دخترا و پسرای کره ای سوال شد که کره جای خوبی برای زندگیه؟و اون ها همه جواب میدادن اینجا استرس بالاست و زندگی به سختی میگذره و دختران کره ای گفتند تنها آرزومون اینه که یه پسر خارجی بیاد و با ما ازدواج کنه و ما رو از این کشور ببره و از بدبختی نجاتمون بده 


اونوقت دختران سرزمینم با دوتا فیلم که اسمش روشه و جز فیلم چیزی نیست و حقیقت نداره دوست دارند با مردانی از کشوری که مردمشون یکی از استرسی ترین مردم هستند ازدواج کنند:)


بقول امام خمینی خداوند همه ی مارا آدم کند:)



ت

جهت تلطیف فضا یه فایل صوتی میذارم براتون از سید محمد عرشیانفر با عنوان آمادگی دریافت

 
 
 
جا داره یادی بکنم از این پست و این پست :))
 



 


سال پیش یه هم چین روزی برگشتم،یعنی روزی که پس فرداش ماه رمضان بود(

اینجا)

وقتی برگشتم وب به جز

فرناز که گه گاه پست میذاشت و

سوته دلان که دیگه پست نمی‌ذاشت ولی گاهی کامنت میذاشت و اناربانویی که تبدیل شده بود به 

خانوم شفتالو و دو سه نفر دیگه که چندماه یه بار آپ میکردن  بقیه یا وبشون حذف شده بود یا از دسترس خارج شده بود و یا متروکه شده بود.


ومن با تموم این تغییرات توی فضای مجازی تصمیم گرفتم برگردم و از اول شروع کنم

 جعبه ی دنبال کننده رو هم تازه می‌دیدم و برام جالب بود .

وقتی می‌دیدم بعضی وبها اینقدر دنبال کننده دارند قشنگ این حس بهم القا شد که هنوز توی وب زندگی جریان داره.

تصمیم گرفتم طور دیگه بنویسم،دیگه پستهام داستانهای غم انگیز زندگی نبودند.

هرچند نوشتن از غم خیلی راحته و خیلی راحت میشه متنهای قشنگ ادبی نوشت چون اکثریت به دنبال چیزهای غم انگیز هستند ولی من تصمیم گرفتم  با وجود تمام آدمهای منفی ای که اطرافم موج میزنن با دید مثبت بنویسم.

الان یکسال گذشته و من دوستهای جدید و خوبی پیدا کردم که از همه شون چیزای زیادی یاد گرفتم و روزی که دوباره شروع کردم باورم نمیشد واقعا دوباره اینطوری وب نویسی برام یه کار روزانه بشه.

به هرحال ممنون که این یکسال با من بودید و باعث شدید دوباره دلم به این خونه ی مجازی گرم بشه⁦^_^⁩


پ.ن:روزی که خانوم دکتر می خواست مثل من برگرده بیان یه حرف جالبی زد،گفت بیان مثل دهاته و همه هم دیگه رو میشناسن:)) 

واقعا هم همینطوره ،شاید وب خیلی ها نریم ولی چون توی وب خیلی‌ها دیدیمشون میشناسیم همدیگه رو:))


پ.ن 2:پیشاپیش هم ماه رمضان مبارک⁦^_^⁩


چند روز پیش که پست کره و دختران سرزمینم رو قرار دادم مدیر وب

خط مکتبی:خانه ی طلبه ای مکتبی تعدادی سوال مطرح کردند و خواستند در موردشون صحبت کنیم،.

کامنت ایشون رو اینجا قرار میدم تا هرکس مایل هست نظرش رو ارائه بده.


پیرامون این بحث، بیشتر دوست دارم در کلبه مجازی شما چند سوال رو مطرح کنم!

البته با اجازه شما
رسانه ها چگونه بر کنش ها، عقاید و باورهای ما تاثیر می گذارند؟
رسانه از کی و چگونه به منافع عظیم ی، اقتصادی و فرهنگی خدمت می کنند؟
مصرف گرایی رسانه ای چیست و آیا مصرف گرایی رسانه ای سلامت افراد را به مخاطره می اندازد یا سبب توانمندی می شود؟
انواع جوامع بشری کدام است و مواجهه هر یک با پدیده های عصر شکوفایی صنعت چگونه است؟

بیایید فکر کنیم
مگر نه این است که یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است!؟
پس فکر کنیم و مشاهداتمان هدفمندانه باشد!



اردیبهشت هم از نیمه گذشت

چیزی نمانده که خرداد از راه برسد

خرداد که بیاید پرونده ی سی و یکسالگی ام بسته میشود.

گذشت زمان به بازی کودکانه می ماند.

چشم بر هم میگذاری عمر میگذرد.

فرصت ها چون برق و باد می گذرند.

مو سفید میکنیم و چروک روی چروک خط میکشیم به صورتمان.

نه فرصت حسرت خوردن است و نه فرصت این که غم بگذاریم لای نان تنهایی مان و بخوریم.

فقط باید تا می توانیم توشه برداریم و چمدان رفتن را پر کنیم.

بقول شهید این دنیا دیگر طبیعی نیست.

خودمان هم فهمیده ایم که دیگر هیچ چیز این دنیا سرجایش نیست.

فهمیده ایم که یک خبرهایی هست.

یک حس عجیبی به ماه رمضان دارم

احساس میکنم امسال اولین ماه رمضان زندگی ام است 

نمیدانم شاید هم دلم نمیخواهد به رمضان های قبل فکر بکنم.

همه چیز رنگ و بوی عجیبی دارد .

دلم میخواهد همه جا سکوت باشد

چقدر بی حوصله ی برنامه های تلویزیون هستم


این پست رو الان توی تلگرام دیدم،خیلی قشنگ بود بنظرم،گفتم اینجا پست کنم:)


 چگونه در ثلث آخر شب، با خداوند راز و نیاز کنیم، و از او درخواست نماییم


مرحوم آیت الله تولاّیی خراسانی در سخنرانی خود در مسجدالنّبیّ قزوین، در جمادی الاخری سال1390قمری می فرمود:



بدن، مرکب ماست. ما سوار بر این مرکب هستیم. به این مرکب هم باید یک کمی  خوراکی داد تا سر حال بیاید و ما را بِکِشد و بِبَرَد. لذا ثلث آخر شب، بلند شوید و دست و صورت را بشویید.


 اگر به چای عادت دارید، یک چای بخورید. بعد در کُنج خلوتِ تاریکی بنشیند و با خدا یک قدری صحبت کنید. با خدا همان طور صحبت کنید که با پدر و مادرتان صحبت می ‌کنید. نمی ‌گویم دعاها را نخوانید. چرا، دعاها خوب است. ولی شما چون نوعاً معنی دعاها را نمی ‌فهمید، لذّتی نمی ‌برید و نمی ‌دانید چه می ‌گویید. حرفی بزنید که بفهمید. به خدا بگویید:



خدا! بنده‌ تو‌ هستم. خدا! برده‌ تو هستم. خدا! همه چیزم از تو است. خدا! اگر تو مرا رد کنی، کجا بروم؟ خدایا! تو در عطا و کرم و رحمتت به بدیِ اشخاص نگاه نمی ‌کنی. خدا پول بده. خدا حافظه بده. خدا ذهن بده. خدا زن بده. خدا شوهر بده. خانه بده. سرمایه بده. آبرو بده. تا نگیرم دست از تو بر نمی ‌دارم. بد هستم، به جای خود! حساب بدی و خوبی من سر جایش هست، ولی حسابِ کَرَم و لطف و بزرگی تو، حساب دیگری است. خدا! باید بدهی. اگر تو ندهی، چه کسی می ‌خواهد بدهد؟»



همین طور با خدا صحبت کنید. یک قدری از این حرف‌ها بزنید. یک قدری بدی‌ های خودتان را به زبان بیاورید. 


آن قدر بگو تا وقتی که حال گریه در تو پیدا شود. به صاحب منبر قسم! اگر سه شب این کار را بکنید، قلب شما منقلب می ‌شود و خودتان همان جا به گریه می ‌افتید. گریه‌ شما نشانه‌ جواب مثبت خداست. 


گریه شما نشانه لبّیک» حق تعالی است. گریه‌ شما نشانه‌ این است که بازار محبّت از دو طرف گرم شده است. یحِبُّهُمْ وَ یحِبُّونَهُ» شده است. 


بعد یک صفایی در قلب شما پیدا می ‌شود. یک روشنایی در روح خودتان می ‌بینید. یک اطمینان قلب و طمأنینه‌ خاطری در روح شما پیدا می ‌شود. این مطلب آثار زیادی دارد.


 چند شب این کار را بکنید ببینید عوض می ‌شوید یا خیر؟ تحقیقاً عوض می ‌شوید. تحقیقاً رحمت خدا شامل حال شما می ‌شود. آن ثلث آخر شب، کانون رحمت خدا و معدن و کان کرم حق تعالی است. )


اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»


اردیبهشت هم از نیمه گذشت

چیزی نمانده که خرداد از راه برسد

خرداد که بیاید پرونده ی سی و یکسالگی ام بسته میشود.

گذشت زمان به بازی کودکانه می ماند.

چشم بر هم میگذاری عمر میگذرد.

فرصت ها چون برق و باد می گذرند.

مو سفید میکنیم و چروک روی چروک خط میکشیم به صورتمان.

نه فرصت حسرت خوردن است و نه فرصت این که غم بگذاریم لای نان تنهایی مان و بخوریم.

فقط باید تا می توانیم توشه برداریم و چمدان رفتن را پر کنیم.

بقول شهید این دنیا دیگر طبیعی نیست.

خودمان هم فهمیده ایم که دیگر هیچ چیز این دنیا سرجایش نیست.

فهمیده ایم که یک خبرهایی هست.

یک حس عجیبی به ماه رمضان دارم

احساس میکنم امسال اولین ماه رمضان زندگی ام است 

نمیدانم شاید هم دلم نمیخواهد به رمضان های قبل فکر بکنم.

همه چیز رنگ و بوی عجیبی دارد .

دلم میخواهد همه جا سکوت باشد



چقدر بی حوصله ی برنامه های تلویزیون هستم


از کلاس میام.

خیلی حرفها زدیم.

دلم سکوت میخواد الان.

این که تا مدتها حرف نزنم و فکر کنم.

حتی دلم میخواد گوشیم رو عوض کنم و یه گوشی ساده و غیر اندروید داشته باشم.

عمرم داره بین این مطلب های نصفه نیمه ی مجازی هدر میره

دلم کتاب میخواد

کتاب کاغذی

کتابی که تم بده.

کتابی که مدام ورق بزنم و بین صفحه هاش آدم شدن رو یاد بگیرم.

دقیقا نمی‌دونم الان خسته م از گذشته یا پر از انگیزه م واسه جلو رفتن

هرچی هست هم دارم آه میکشم واسه روزای از دست رفته و هم دارم نقشه میکشم تو ذهنم چیکار کنم که حرکتم رو به جلو باشه و درجا نزنم.

چی میشد سکوت رو یاد می‌گرفتم و جز جایی که باید حرف نمی زدم؟

اونوقت توی تمام طول روز شاید پنجاه کلمه هم حرف نمی زدم.

این اضافه های گفتاریم رو چطور حذف کنم خداا.

چی میشد واسه هیچی نظر ندم.

یا اگه کسی باهام مخالفت کرد بجای بحث بگم شما درست میگین و من باید بیشتر مطالعه کنم .

همیشه دنبال اظهار فضلیم.

چی میشه فکر کنن هیچی بلد نیستیم کما این که بنظرم درست هم فکر میکنند.

یه عکسی خواهر سوته دلان توی کانالش گذاشته بود که میذارمش اینجا

واقعا بود و نبود من توی این دنیا چه اهمیتی داره.

چرا نمی فهمم داشتن همه ی دنیا هم هیچ محسوب میشه و باید خودم رو و آدمیتم رو اونقدر ارتقا بدم که بلکه از این دنیا پامو فراتر بذارم و اونچه که باید رو ببینم



خوب بودن سخت ترین کار دنیاست

یا نه،خوب موندن سخت ترین کار دنیاست

یا اصلا خوب شدن و خوب موندن سخت ترین کار دنیاست.


نمیدونم ولی هرچی هست،.هرقدر هم که سعی کنیم بهتر باشیم یه چیزایی از معده ی عادت مدام برمیگرده توی حلقوم رفتارمون و دوباره یه چیزایی نشخوار می کنیم که بوی گَند گذشته رو میده.

شاید این که بد بودن و گَند بودنش رو حس می کنیم خودش نشونه ی خوبی باشه.

نشونه ی این که شاخکهای تشخیصت به کار افتاده و اگه خوب نشدی ،لااقل بد بودن رو حالیت میشه

گاهی همه ی وجودت رو پاک میکنی و یهو یه جوش سرسیاه و چرکین میزنه وسط پیشونی تغییراتت.

اونوقت نباید آه و ناله کنی و بیفتی به جونش که چرکش رو خارج کنی و پاکش کنی.

چون نه تنها خوب نمیشه،بلکه خون میزنه بیرون و جاش میمونه واسه همیشه.

باید از کنارش بگذری و مطمئن باشی اگه حساسیت نشون ندی خشک میشه و میفته.

آره همینه.

وقتی وسط تغییرات یهو ضد حال خوردی،فقط باید ندید بگیری و مسیر رو ادامه بدی.

وایسادن و زار زدن بالای سرمانع جون و قدرت میده بهش که محکم‌تر سر راهت عَلَم شه

هِی!پس خودت رو جمع کن دختر،مسیر طولانی تر از اونی هست که در جا بزنی.

حتی وقت نداری دلسرد بشی ،فقط باید کفش آهنی بپوشی و یه نفس مسیرو بدوی

وقت تنگهوقت تنگه.وقت تنگه.


+فک کنم جای این پست توی وب شخصیم بود،هرچند بیخیال.


++آهنگی که آلا امروز از بهنام صفوی خدا بیامرز گذاشته بود وبش

(اینجا)


پیامبر اکرم ص:

هرروز یک کار نیک انجام دهید.

کار نیک آن است که بر چهرۀ دیگری لبخند شادی بنشاند.




ذهنم درگیر این جمله ست


✨حضرت آیت الله بهجت (ره):


در زمان ما، اگر طلبه ای طی الارض نداشت، انگشت نما بود،


✅راهش گناه نکردن است،


همان چیزی که ما توجه نداریم.


@behjat135 کانال ایتا


پ.ن:به خداوندی خدا ما زندگی نمی کنیم

به مرده های متحرک می مانیم:(((


زمانی که توی بلاگفا بودم شنگول العلمایی بود اهل شیراز که به طرز استادانه ای مفاهیم قرآنی رو به شیوه ی طنز بیان میکرد و ته پست های بلندش هم کلی خندیده بودی و هم کلی مطلب قرآنی یاد گرفته بودی

اون روزها مجرد بودن و بیشتر موضوعاتشون رو با ماجراهای ازدواج پیش می بردن و یادمه خیلی از شخصیت سوسانو و جومونگ استفاده میکردن.

بعد از یه مدت ازدواج کردن و کمتر شد فعالیتشون،اما یه کانال توی تلگرام داشتند که هم مطالب طنز میذاشتن و هم ویس های کوتاه مذهبی.

خلاصه کم کم کانالشون هم حذف شد و بی خبر بودم ازشون تا این که شاید دو سه ماه پیش از وب سوته دلان متوجه شدم توی بیان وب دارند

جالب این که من تاحالا حتی یک کامنت هم برای ایشون نذاشتم و همیشه خاموش خوندمشون:)

الان که باز وبشون رو یافتم گفتم یکی از پستهاشون که مربوط به فال نیک و بد زدن هست رو اینجا بذارم چون بی ربط به روند نوشته های این وب نیست

هرچند حس میکنم قبلا خیلی طنزِ نوشته هاشون بیشتر بود ولی خب هنوز هم نوشته هاشون لبخند به لب میاره:))

فال خوب بزنیم(

اینجا)


انگار همین دیروز بود که اومدم نوشتم مرا به فضل الهی و دولت شاهیگذشت مدت سی سال روزگار بکام:)

و الان یکساله دیگه هم گذشته و  باید بگم مرا به فضل الهی و دولت شاهی گذشت مدت سی و یک سال روزگار بکام:))


اصلا این هفته خیلی مناسبت داشت

همسرم سی و هشت سالش تموم شد،پسرم شب تولد امام حسن علیه السلام نُه سال قمریش تموم شد،دوازدهمین سالگرد عروسیمون بود،الان من سی و یکسالگیم تموم شد و حال خوب کن تر از همه شون این که مدرسه ی پسرجان تعطیل شد.

آخیییش:))


نمیدونم واسه روزای پیش روم توی سی و دوسالگی دقیقا چه برنامه ای دارم

ولی مطمئنا کتابهای زیادی مد نظرمه برای خوندن،کلاسهای زیادی باید برم،به لحاظ معنوی باید رشد کنم ،باید هم چنان اخلاقم رو بهتر کنم،باید متبسم تر باشم ،باید بیشتر فکر کنم ،باید آدم تر بشم و وو


این چند روز برای آخرین بار از خودم پرسیدم میخوای بری دنبال گویندگی؟

و این بار بر خلاف همیشه چیزی از درونم فریاااد کشید که همینم مونده بری دنبال گویندگی،این همه کااار داری دختر ،کی برسی بری دنبال این کارا:/


و من یاد اون فرم گویندگی افتادم که پر کردم و با خودم گفتم بیخیالش

من هیچوقت دیگه نباید بش فکر کنم

پس از همین اول سی و دو سالگی برای همیشه با گویندگی خداحافظی میکنم:))


خب این اولین تصمیمم توی شب تولدم بود

حالا تا صبح کلی تصمیم دیگه نگیرم صلوااااات:)


+باتشکر از عروس گلممم لاله جان که حواسش به شومارش هست و

پست تولد می‌ذاره:))






گوشیم رو میگیرم دستم و یه نگاهی بش میندازم

میگم خوبه الان که داریم وارد شبای قدر میشیم،گوشیم رو هم پاکسازی کنم

البته خیلی وقته خیلی مراقبم هرکلیپی رو باز نکنم،به هرحال داخل خیلی از کلیپ ها توهین و تمسخر و چیزای دیگه ست که واقعا در شأن ماهایی که خودمون رو مسلمون می‌دونیم دیدنش جایز نیست

ولی خب چن تایی کلیپ طنز مونده بود که بدون این که اصلا بدونم چی دارم و چی ندارم رفتم و حافظه ی تلگرام رو پاک کردم

آهنگ و این جور چیزها هم که خداروشکر اهلش نیستم ولی چن تا آهنگ از قبل مونده بود اونارو هم حذف کردم

حتی به دکلمه های خودمم رحم نکردم و پاکشون کردم:)

ولی آهنگهای بی کلامم رو نگه داشتم :)


الان حس میکنم اگه امام زمان امشب گفت بده گوشیت رو ببینم با خیال راحت بدم دستشون:))


الانم توی کانال آیت الله بهجت این پست رو دیدم:


امام کاظم ع :

خداوند هر روز جمعه هزار نفخه رحمت به بعضی از بندگانش‌ ،ارزانی می دارد،

هر کس‌در عصر جمعه صد‌بار سوره قدر را بخواند‌ از این هزار رحمت بهرمند می شود.


  جمعه شب قدر  است برای زیاد شدن خیر وبرکت در زندگی وتقدیر سعادت دنیا واخرت ان شالله

۱۰۰ مرتبه سوره قدر را بخوانید وهدیه کنید به امام زمان علیه السلام

امالی صدوق ، ص۶۰۶

❤️کانال آیت الله بهجت❤️

@bahjatee



و الان دلم میخواد صد تا سوره ی قدر رو بخونم و ان شاء الله که تنبلی نکنم:)

شما هم بخونید ،و بنظرم باید بیشتر از تعداد به نحوه ی خوندنش توجه کنیم

حالا اگه ده تا هم خوندیم اما با توجه خیلی بهتره تا صدتا بخونیم ولی بی توجه.


خلاصه که امشب هم خیلی دعا کنیم و سعی کنیم درست دعا کنیم

این پست رو هم خوندم میذارم براتون شاید یادتون بمونه و این شبها اینجوری دعا کنید:)


✨در شب قدر چه بخواهیم؟✨

استاد فاطمی نیا:

-در حدیث داریم که از پیامبر اکرم صل الله علیه و اله پرسیدند در شب قدر چه بخواهیم ؟ ایشان فرمودند: عافیت بخواهید.»

 "بیماری ضد عافیت است، داشتن فرزند نا صالح ضد عافیت است، همسایه بد ضد عافیت است، قرض و گرفتاری ضد عافیت است ، بی آبرویی ضد عافیت است، هر چیز بدی ضد عافیت است، پس در عافیت خواستن همه چیز هست." 

پس بهترین دعا برای خود و دیگران در شب های قدر طلب عافیت است.

 همه دعاها را به همراه عافیت بخواهید.

"این دعا را اول صبح به فارسی یا عربی بگویید:"اللهم عافنا فی جمیع الامور 

خدایا در همه کارها به ما عافیت بده.

❤️کانال آیت الله بهجت❤️

@bahjatee




و دیگه این که سوته دلان توی کانالش رمضان نامه ای رو می‌گذاشت که این نامه ش به درد امشب میخوره و بهتره اینجوری از خدا درخواست کنیم



رمضان نامهٔ دهم.

در هر لحظه و آنی که حال خوشی غالب شد، از میزبان که خداوند باشد، طلب هدیه کنید!

او مدعی است ماه، ماهِ اوست پس خرج و برج ما گردن اوست!

در خواستن لئیم باشید!

ادای بزرگان و عارفان را در نیاورید، اینجا جای زهد و قناعت نیست!

نشانی را عوضی نروید!

اگر مال می‌خواهید، قارونی بخواهید.

اگر علم می‌خواهید، از نوع شیخ مفید بخواهید.

اگر قدرت می‌خواهید، از نوع سلیمان بخواهید.

مهم نیست می‌دهند یا نه!

چون اگر بدهند که "فبها المراد و نعم المطلوب" و اگر هم ندهند، حسرت نداشتنش را تا روز قیامت در نامه‌ی اعمال ما درج خواهند کرد و برایش در روز حسرت مابه‌ازایی نیکوتر خواهند داد.

خدا دوست دارد ما به حرف بیاییم و از او بخواهیم.

ولی از خداوند بخواهید به ما شعف و نشاط عبادت را ارزانی کند.

@aftabosayeha کانال ایتا



خلاصه که شب‌های قدر نهایت استفاده رو ببریم و حسابی برای هم دعا کنیم و بخیل بازی در نیاریم:))

ان شاء الله که خدا توی این شبها همه ی ما رو ببخشه و بیامرزه و برای تمام سال بعدمون خیر و خوشی و عافیت و سر به راهی بنویسه


الهی آمین


از وقتی این متن رو خوندم احساس میکنم یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده

دیگه قول دادم بجای اعتماد به نفس روی اعتماد به خدا کار کنم

هربار هم یادش میفتم احساس قدرت میکنم:)

 نفس کیلو چند؟:))


اعتماد به نفس، حرف درستی نیست!


علامه در المیزان می‌گوید:

فضیلت آن چیزى است که خداى تعالى آن را فضیلت بداند، پس این که غربی ها مىگویند آدمى باید اعتماد به نفس داشته باشد و بعضى از نویسندگان ما نیز دنبال آنان را گرفته اند؛ حرف درستى نیست؛ چون دین خدا چنین چیزى را به عنوان فضیلت نمیشناسد و آنچه را که خداى تعالى در قرآن کریمش فضیلت دانسته، اعتماد به خدا و افتخار به بندگى اوست. قرآن میفرماید: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِیماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» و نیز فرموده: أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً» و باز فرموده: إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً» و آیاتى دیگر. 


  آیت الله جوادی آملی که مدال شاگردی علامه طباطبایی(ره) را بر سینه دارد ضمن قبول و تایید نظر علامه در مورد اعتماد به نفس به برخی آیات که علامه از آنها نام نبرد اشاره می کند و با استناد بر آنها نظر استاد خود را استحکام بیشتری می بخشد. مهم ترین آیه ای  که ایشان به آن استدلال می کنند آیه زیر است:

  قُلْ إِنَّ صَلاتی وَ نُسُکی وَ مَحْیایَ وَ مَماتی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ» به مردم بگو که من نماز و تمامى عبادات و زندگیم و جمیع شؤون آن از قبیل اعمال و اوصاف و همچنین مرگم؛ خلاصه هر آنچه که در ظاهر مربوط به من است در واقع همه و همه از آنِ خداوند متعال است و من صاحب چیزی نیستم.

 آیت الله جوادی با استناد به این آیه و مانند آن می فرماید: با این حساب دیگر چیزی برای بنده نمی ماند تا به آن اعتماد یا تکیه کند. 

المیزان ج4 ص374 

بیانات معظم له در درس تفسیر


@samad1001 کانال ایتا


دو روزه بچه ها گیر دادن به این که حلیم رو با نمک میخورن یا شکر؟

من که اولین بار بود می‌شنیدم حلیم رو با شکر هم میخورن:/

حالا وُژدانی حلیم رو با شکر هم میخورن؟:/

اصلا مواد حلیم با شکر هم خونی داره؟:/

بعد تازه امروز گفتن بعضی جاها قیمه رو میریزن تو حلیم و میخورن:/

ادامه مطلب


شاید که نه حتما امشب جای این مطلبی هست که الان میگذارم

کاش یاد بگیریم دنیا فقط یه خدا داره.همین



شخصی به نام حسین بن عُلوان می‌گوید : در مجلسی که برای کسب دانش شرکت کرده بودیم نشسته بودم و هزینه ی سفر من تمام شده بود . یکی از کسانی که در آن جلسه بود گفت : برای این گرفتاری به چه کسی امیدواری ؟ گفتم به فلانی . گفت : به خدا سوگند ، حاجتت برآورده نمی‌شود و به آروزی خود نخواهی رسید و مقصودت حاصل نخواهد شد . گفتم : از کجا می‌دانی خدا تو را بیامرزد ؟ گفت من از امام صادق (ع) شنیدم که فرمود در یکی از کتاب‌ها خوانده‌ام که خدای متعال فرموده است به عزّت و عظمت و شرف و بزرگواری و سلطه ام بر جمیع ممکنات سوگند که آرزوی هر کس را که به غیر من امید بندد نا امید خواهم کرد و لباس ذلّت و خواری بر او خواهم پوشاند و او را از پیش خود می رانم و از فضل خویش دور می‌کنم . آیا در گرفتاری‌ها غیر من را می‌طلبد در صورتی که گرفتاری‌ها به دست من است ؟!

آیا به غیر من امید دارد و درِ خانه ی غیر مرا می‌کوبد با آن که کلید های همه ی درهای بسته نزد من است و درِ خانه ی من به روی کسی که مرا بخواند باز است ؟!

کیست که در گرفتاری‌های خود به من امید بسته و من امید او را قطع کرده باشم ؟

چه کسی در مشکلات بزرگی که برای او پیش آمده است به من امیدوار گشته که امیدش را قطع کرده‌ام ؟

من آرزوهای بندگانم را پیش خود محفوظ داشتم و آن‌ها به حفظ و نگهداری من راضی نگشتند و آسمان‌ها را از کسانی که از تسبیح من خسته نمی‌شوند [ : فرشتگان ] پر کردم و به آن‌ها فرمان دادم که درهای بین من و بندگانم را نبندند ولی آنان [ : بندگان ] به قول من اعتماد نکردند .

آیا کسی که به غیر از من امیدوار است نمی‌داند که اگر برای او حادثه‌ای پیش آید چه کسی غیر از من می‌تواند بدون اذنِ من گرفتاری او را برطرف سازد ؟ پس چرا از من رویگردان است با این که از فضل و کَرَم خود چیزی به او داده‌ام که از من نخواسته بود سپس آن را از او می‌گیرم و برگشت آن را از من نمی‌خواهد و از غیر من می‌طلبد ؟

او درباره ی من چه اندیشه‌ای دارد ؟ من که بدون تقاضا و سؤال به او عطا می‌کنم ، آیا هنگامی که از من بخواهد به او پاسخ نمی‌دهم ؟

آیا من بخیل هستم که بنده ام مرا بخیل می پندارد ؟!

آیا هر جود و کَرَمی از من نیست ؟!

آیا عفو و رحمت در دست من نیست ؟!

مگر من محل آرزوها نیستم ؟!

بنابراین چه کسی جز من می‌تواند آرزوها را قطع کند ؟!

آیا آن‌ها که به غیر من امید دارند نمی ترسند [ از عذاب من یا از این که نعمتهایم را از آنان قطع کنم ] ؟

اگر همه ی اهل آسمان‌ها و زمینم به من امید بندند و به هر یک از آن‌ها به اندازه ی امیدواری همه ی آنان بدهم به اندازه ی عضو مورچه ای از فرمانروایی و قدرت و ملک من کاسته نمی‌شود و چگونه کاسته شود از ملکی که من سرپرست آن هستم ؟


پس بدا به حال آن‌ها که از رحمتم نا امیدند و بدا به حال آن‌ها که مرا معصیت کرده و از من پروا ندارند .

بنابراین ، انسان باید فقط به خدا اعتماد کند و از دیگران چشم بپوشد که امیر مؤمنان (ع) فرمود :


 . . . مَن تَوَکَّلَ عَلَیهِ کَفاهُ . . .

 . . . هر کس بر او توکل کند ، خدا او را کفایت می‌کند . . .


و نیز فرمود :


. . . وَ أتَوَکَّلُ عَلَی اللهِ تَوَکُّلَ الاِنابَهِ إلَیهِ . . .

. . . به خدا توکل می‌کنم ، توکلی با توبه و بازگشت به سوی او . . .


پ.ن:التماس دعای خیلییی زیاد

به یادتونم ،به یادم باشید


انگار همین دیروز بود که اومدم نوشتم مرا به فضل الهی و دولت شاهیگذشت مدت سی سال روزگار بکام:)

و الان یکساله دیگه هم گذشته و  باید بگم مرا به فضل الهی و دولت شاهی گذشت مدت سی و یک سال روزگار بکام:))


اصلا این هفته خیلی مناسبت داشت

همسرم سی و هشت سالش تموم شد،پسرم شب تولد امام حسن علیه السلام نُه سال قمریش تموم شد،دوازدهمین سالگرد عروسیمون بود،الان من سی و یکسالگیم تموم شد و حال خوب کن تر از همه شون این که مدرسه ی پسرجان تعطیل شد.

آخیییش:))


نمیدونم واسه روزای پیش روم توی سی و دوسالگی دقیقا چه برنامه ای دارم

ولی مطمئنا کتابهای زیادی مد نظرمه برای خوندن،کلاسهای زیادی باید برم،به لحاظ معنوی باید رشد کنم ،باید هم چنان اخلاقم رو بهتر کنم،باید متبسم تر باشم ،باید بیشتر فکر کنم ،باید آدم تر بشم و وو


این چند روز برای آخرین بار از خودم پرسیدم میخوای بری دنبال گویندگی؟

و این بار بر خلاف همیشه چیزی از درونم فریاااد کشید که همینم مونده بری دنبال گویندگی،این همه کااار داری دختر ،کی برسی بری دنبال این کارا:/


و من یاد اون فرم گویندگی افتادم که پر کردم و با خودم گفتم بیخیالش

من هیچوقت دیگه نباید بش فکر کنم

پس از همین اول سی و دو سالگی برای همیشه با گویندگی خداحافظی میکنم:))


خب این اولین تصمیمم توی شب تولدم بود

حالا تا صبح کلی تصمیم دیگه نگیرم صلوااااات:)



در محضر شیخ محمداسماعیل دولابی :

جوان هستید. از همین الان آزاد باشید. 

 

هر چه در می آوری تا غروب خرج کن. مملوک دنیا نشوید. اگر مملوک دنیا شدی مرتب به شما وحی می کند. فرمان می دهد. دیگر نمی گذارد فرمان خدا و ائمه را ببری و از همین جا راه خدا را عوض می کند. 

 

اگر می خواهی مملوک شوی مملوک خدا شو و مالک بر هر چیز. در این صورت عزت و شئون انسانی شما حتما حفظ می شود. خودت را نفروش!


+کدوم یک از ما اینقدر به خدا ایمان داریم که هرچی درمیاریم تا غروب خرج کنیم و از کم اومدن روزی نترسیم؟واقعا تا مومن واقعی شدن چقدددر فاصله داریم؟


اینقدر امسال ماه رمضان خوب بود که یادم نمیاد زندگیم قبل ماه رمضان چه شکلی بود؟یا زندگیم بعد ماه رمضان چه شکلیه؟

کاش اینقدر زود تموم نمیشد:(


+شبای قدر تا جایی که تونستم به یادتون بودم و دعاتون کردم،امیدوارم که همتون حاجت روا شده باشین:)


++شبای قدر هروقت نسیم می وزید با خودم میگفتم شاید از به هم خوردن بال فرشته هاست که نسیم به وجود اومده،دلم میخواست بایستم و تا میتونم نسیم رو روی صورتم حس کنم:)


+++ببخشید که کامنتای پست قبل بی جواب موند.


همه پست شب عید گذاشتن و من نمی‌دونستم چی بنویسم

یعنی حقیقتش خیلی خوابم میاد امشب:/

دیشب تا صبح بیدار بودم و بعد نماز خوابم برد تا ده و نیم

یازده بود که فهمیدم بیدارم واقعا:))


بعد از تمیزکاری خونه ،نشستم از تلگرام اسباب کشی کردم به ایتا

یعنی هرچی ذخیره کرده بودم رو انتقال دادم به ایتا که بعدش تلگرام رو پاک کنم و کم کم استارت بزنم واسه دور شدن از شبکه های اجتماعی:)


ظهر هم بعد از نماز نشستم به جزءخوانی

دوتا جزء رو خوندم و وقتی رسیدم به سوره ی ناس شروع کردم به بلند بلند خوندن

آقای همسر و پسر با تعجب برگشتن ببینن چی شد؟که همسر فهمید و گفت قرآن ختم شد:))

بعدم شروع کردم بلند بلند دعا کنم که خدایا بحق این قرآن تا سال دیگه ماه رمضان زنده باشیم،خدایا بحق قرآن زندگیمون پر برکت باشه و.

کلا نذاشتم برنامه ی تلویزیونشون رو ببینن:))


بعد هم گفتم امروز باید مهیای عید بشیم

اول هم رفتم سبزیهایی که دیشب خریده بودم رو گذاشتم وسط و شروع کردم به پاک کردن،کلی طول کشید

همسر که خوابش برد و کمک نکرد،پسرم هم یکم پاک کرد و بعد مثل همیشه زد تو فاز خیال و با سبزی ها یه مار بزرگ درست کرد و باز شروع کرد از تخیلاتش باهام حرف زدن:))


خلاصه سبزی‌ها پاک شد و پا شدم به تمیز کردن و گردگیری خونه

بساط پختن قرمه سبزی رو هم جور کردم

همیشه شبای عید چلو مرغ یا زرشک پلو با مرغ و از اینجور چیزها می پختم ولی به لطف افطاری هایی که رفتیم و همه ش مرغ بود،دیگه از مرغ فعلا زده شدیم:))


القصه یه آبی هم به حیاط گرفتم و تر و تازه ش کردم و لباسهای شسته رو تا کردم و یکم مونده به اذان سالاد هم درست کردم و خلاصه آماده ی عید شدم:)


نماز مغرب رو خوندم و غذامو خوردم و ظرفها رو شستم و بخیال اینکه حالا کلی مناجات میکنم اومدم نماز بخونم

نماز عشا رو خوندم و دیدم چقدر خوابم میاد

یکم توی مفاتیح چرخ زدم و یا دائم الفضل خوندم و گفتم خب این نمازها هم که خوندنش در توانم نیست و مفاتیح رو بستم:/


الان من از این شب به این پر فضیلتی بی نصیب نمونم؟:(

برام دعا کنین امشب،التماس دعای زیاد دارم از همتون



+حالا خوبه خسته بودم و این همه نوشتم:))

++چقدر آشفته نوشتم:/


+++عید همتون مبارک

خیلی خیلی عیدی بگیرین از خدا ان شاء الله⁦^_^⁩


#حجت الاسلام عالی




توی دندونپزشکی نشسته بودم که یه خانومی اومد گفت واسه کمک به سرطانی ها هرقدر دوست دارین پول کمک کنید

پول نقد زیادی دنبالم نبود ولی ده تومن بهش دادم و یهو یاد این جمله افتادم که برا خدا که خرج کنی بیشتر میشه و بت برمیگرده و از فکری که اومد تو ذهنم لبخند نشست رو لبم.

داشتم از دندونپزشکی میرفتم که منشی با عجله صدام زدو بیست تومن بهم داد و گفت کار دندونت کمتر شده

وایی دیگه لبخند روی لبم خیلی گشاد شد و گفتم خدایا ده تومن که قابل نداشت حالا بعداً حساب میکردی:))))


پ.ن:این قدر از این اتفاقا افتاده و حواسمون نبوده،گاهی صدها برابر بهمون برگشته و نفهمیدیم،بیاین قشنگتر نگاه کنیم⁦^_^⁩


داشتم فک میکردم چقدر ما آدمها همیشه دلمون لجبازی خواسته

همین چند وقت پیش که تلگرام طلایی و هاتگرام از گوشی هامون حذف شد ،با هزار ضرب و زور میخواستم دوباره داشته باشمش

حتی شاهدین که رفتم اینفوگرام ،اونم از نوع 3 نصب کردم:))

و همه ش فکر میکردم بدون تلگرام که نمیشه:/


ولی الان که خودم خواستم وپاکش کردم مدام با خودم میگم اصلا چه ومی داشت که من این همه مدت تلگرام داشتم و پاکش نمی‌کردم:))

اصلا انگار نه انگار که یه روزایی مدام تلگرام چک میکردم

الان که ندارمش دارم به خودم میگم چقدر تباه بودی دختر:))

البته خیلی اهل چت کردن زیاد نبودم اما همین کانالها و چیزایی که علاوه بر تلگرام ،مغرم رو هم شلوغ کرده بود باعث میشد مدام تلگرام رو چک کنم و وقتم گرفته بشه.


ولی الان توی ایتا هیشکی نیست،فقط خواهرم و سوته دلان توی ایتای من هستن:))

دوتا کانال هم بیشتر عضو نیستم

احساس میکنم علاوه بر گوشیم،زندگیم هم منظم شده⁦^_^⁩


فقط مونده مدیریت اومدنم به وب ،که حس میکنم نسبت به قبل برام خیلی راحت تره⁦^_^⁩


یه چیزی رو هم خواهرانه بهتون بگم از زمانی که شروع کردم به استغفار روزانه اراده و روحیه م خیلی بهتر شده،احساس میکنم تواناییم نسبت به تغییر شرایط نسبت به قبل خیلی زیادتر شده

دیشب داشتم یه سخنرانی کوتاه از آقای پناهیان میشنیدم که میگفتن پیامبر بعد از صحبت با یه جمعی وقتی بلند شدند شروع کردند به استغفار.

ازشون پرسیدن ما که حرف گناهی نزدیم که شما استغفار می کنید.

فرمودن بالاخره یه غباری به دل آدم میشینه که باید پاکش کرد.

یعنی تا این حد باید به استغفار کردن مراقبت کرد


من خودم زیاد درمورد استغفار میخونم تا ایمان و اعتقادم بهش بیشتر بشه وگرنه مدام بدون معرفت ذکر گفتن بنظرم زیاد موثر نباشه اما وقتی مدام از اثراتش میخونیم اشتیاقمون هم بهش بیشتر میشه و قطعا تاثیرش هم بیشتر⁦^_^⁩


من خیلی کم پای تلویزیون میشینم

فقط هم بیشتر دوست دارم خونواده رو همراهی کنم و برام مهم نیست چه برنامه ای باشه،همین که با هم ببینیم  رو دوست دارم

البته خدا قبول کنه 24ساعت توی خونه ی ما شبکه پویا روشنه

همسرم از پسرم به برنامه کودک مشتاق تره:))

تازه اگه کارتون تکراری هم پخش کنه میگه عَ چرا تکراریه پس:))

فیلم هم که کلا نمی بینم،شاید بعد از مدتها فیلم لحظه ی گرگ و میش رو دنبال میکردم که اونم واسه قبل از عید بود و دیگه هیچ فیلمی رو دنبال نکردم

حتی فیلمهای عید و ماه رمضون رو هم ندیدم،چون فیلمهای ما جز درد و رنج چیزی رو به تصویر نمی کشه،حتی یادمه می گفتن سر فیلم ستایش رهبر گفته بودن چرا اینقدر فیلمهارو غم انگیز می‌سازیم و انتقاد کرده بودن


ولی بین این همه تلویزیون ندیدنهام برنامه ی عصر جدید رو با تمام وجودم تماشا میکنم و اصلا وقتی به خودم میام نمی‌دونم چرا این همه از اول تا آخر اونم از ته دلم میخندم:))

اصلا یه حس خوبی دارم از تماشا کردنش

دیشب هم کلی حالم خوب شد از دیدنش

شاید زهره بحرالعلومی رو دیشب شماها هم دیده باشین

همون که اوریگامی درست میکرد

باید بگم زهره خود منه:))

احسان علیخانی هم خیلی قشنگ درموردش گفت که ایشون می‌خنده وسطش حرف میزنه

یعنی منم همینطور دارم میخندم وسطش دوتا کلام حرف میزنم:)))

یعنی الان اگه لاله اینجا بود حرفم رو تایید میکرد چون توی تلگرام زیاد با ویس حرف می‌زدیم:))


تا یادم میاد این خنده با من همراه بوده و از حق نگذریم توی زندگی زیاد به دادم رسیده

مخصوصا روزایی که تصادف کرده بودم و همه فک میکردن بچه م داره سقط میشه و عصب نخاعم قطع شده و میگفتن خیلی پات خورد شده ممکنه کوتاه بشه و .و.

من میخندیدم،با تموم دردهام میخندیدم و از خدای خودم مطمئن بودم

از پچ پچ کردنهاشون نمی ترسیدم و می خندیدم

اونقدر که همه باورشون شده بود من دردی ندارم

منی که بخاطر بچه م با اون حال درب و داغونم حتی نمی تونستم یه آرامبخش ساده بگیرم یا حتی استامینوفن کدئین دار بخورم

یادمه یک‌ماهه تمام شب و روز چشمام باز بود و خواب به چشمم نمیومد.

با پرستارا دوست شده بودم ،با خدمه دوست شده بودم

با هم خوش میگذروندیم

هرکسی میومد عیادتم ریز ریز بالای سرم گریه میکرد ولی من خندون بودم

خانوم اون آقایی که بهم زده بود با نگرانی میومد عیادتم،منم دلداریش میدادم میگفتم خوب میشم ،شکر که زنده م:)


روز آخر که میخواستم مرخص بشم خیلی با پرستارا شوخی کردم،یکیشون که خیلی آروم بود و زیاد حرف نمی‌زد روز مرخصی بهم گفت ،میدونی خوبیه تو اینه که توی هر شرایطی میخندی:))



البته الان این روزها خیلی روی خودم کار کردم که خنده هام کنترل شده تر باشه و احساس میکنم موفق بودم اما هنوز هم خیلی راحت دلیلی برای خندیدن پیدا میکنم

من گاهی احساس میکنم روحیه ی بچگانه ای توی وجودم هست که هیچوقت قرار نیست تغییر کنه

اگه پیشم باشین و ببینید با چند سبک مختلف صدای بچه ها رو تقلید میکنم حتما بهم میگید پاشو برو دوبلور شو

یا اگه ببینید ساعتها با بچه ها بازی میکنم حتما میگید برو مهد کودک مربی شو:))


یه روزایی که تلویزیون آنشرلی رو پخش میکرد مامانم می‌گفت تو خود آنشرلی هستی و مدتها منو آنشرلی صدا میزد

می‌گفت مثل اون خیال پرداز و پر حرفی

وقتی آنه از راه می‌رسید و تند تند از مدرسه و دوستاش می‌گفت

نگام میکرد و می‌گفت نگا عین تو از سیر تا پیاز همه چی رو تعریف می‌کنه:))

اونقدر بهم گفتن شبیه آنشرلی هستی که گاهی توهم میزنم صدام شبیه اون شده :))


عه،چرا اینارو نوشتم؟:))

خدا شاهده اومدم فقط بنویسم زهره رو دیشب دیدین؟!.من شبیه اونم:)))

همین.

بیخود نیس مامانم می‌گفت شبیه آنشرلی خیلی حرف میزنم:)))


چند روزه که درگیرم.

درگیر پاکسازی گوشی،پاکسازی وب،پاکسازی خونه و

میخوام احساسات جدید روتجربه کنم پس باید قبلی ها رو پاکسازی کنم تا جا برای اتفاقات جدید باز کنم چیزی شبیه استفاده از قانون خلاء


واتساپ رو حذف اکانت زدم و تمام،چیزهایی که توی تلگرام ذخیره کرده بودم رو بردم توی ایتا و بعد تلگرامم رو تنظیم کردم روی یکماه که خودش حذف اکانت بشه و رفتنم جلب توجه نکنه و بعد از روی گوشیم پاکش کردم و تمام.


آرشیو وبم رو زیرورو کردم و خیلی از پست های قدیمیم که بنظر منفی و دل نچسب بود رو پاک کردم و شاید صد و هشتاد تا پست پاک کردم

و خیلی ها هم که زیاد مهم نبود رو عدم انتشار زدم و چیزی که الان توی وبم مونده شاید ده درصد  ازتموم پستهام باشه

یه دونه وب هم توی میهن بلاگ داشتم که اون رو هم زدم پاک کردم


از صبح هم دارم خونه رو تمیز می کنم،آشپزخونه رو شستم ،ملحفه ی تشکها و رو بالشتی ها رو در آوردم ریختم توی لباسشویی و شستم،لباس شستم،تی کشیدم،یه دستی به گلهام کشیدم،خاکشون رو زیر و رو کردم،شاخه های خراب رو دور ریختم،زیرشون رو تمیز کردم،جاشون رو تغییر دادم،پذیرایی رو جارو کشیدم و یکم جای میز تلویزیون رو جابه جا کردم،دستشویی رو شستم و.

 اون وسط مسطها هم می نشستم پستهاتون رو میخوندم و گاهی با پسرک نقاشی می‌کشیدم و معماهای مجله ی رشدش رو حل می کردیم و جیغ و داد میکردیم:))

تهشم چون به پسرک قول داده بودم پیراشکی سیب زمینی درست کردم و غروب شد نمازم رو خوندم و الانم نشستم پست می نویسم:))


و الان واقعا یه حس فوق العاده دارم و با تمام وجود احساس رهایی و لذت می کنم⁦^_^⁩

به پسرک میگم از فردا صبح پیاده روی میکنیم تا خونه ی مامانم و اونجا صبحانه میخوریم و بر میگردیم که گفت باشه ولی من با دوچرخه م میام:/

همسرم هم که اهل صبحانه نیست و بیشتر سحری میخوره تا صبحانه،بعد ماه رمضان هم توی فلاسک چای درست میکنم و همون سه و نیم بیدار میشم و همسرم هم بیدار می‌شد و با هم چای و کیک می‌خوردیم:))

البته این دو شب اخیر چون خسته بود بیدار نشد ولی دوست دارم هر شب بیدارش کنم و اون وقت شب با هم چای و کیک بخوریم ،هر کی هم فک می‌کنه من خُلم درست فکر می‌کنه:))


خلاصه که امروز دوباره شروع کردم به گوش کردن فایلهام و تصمیم دارم چن تا کتاب بخرم که یکیش کتاب العبد هست که پسر آیت الله بهجت در مورد ایشون نوشته و کتاب سلام بر ابراهیم و شاید کتاب آداب الصلاة امام خمینی باشه.

تا ببینم خدا چی میخواد.



دیگه همینا فعلا،.چقدر تند نوشتم ولی شما تند نخونید:))


بعد از موفقیت در پروژه ی پاکسازی تبلتم از تلگرام و واتساپ و حتی روبیکا :)) می‌خوام اومدن به وب رو هم سازماندهی کنم ان شاء الله

امشب سر ساعت دوازده شارژ نتم تموم میشه و من میرم که ببینم  چند روز میتونم دووم بیارم و شارژش نکنم:))

البته الان که می نویسم اصلا حس نمیکنم کار سختی باشه ⁦^_^⁩

و وقتی برگشتم ان شاء الله سعی میکنم اومدن به وب رو با برنامه کنم تا بتونم به برنامه های دیگه م هم برسم.


لطفاً با دلهای پاکتون برام دعا کنید 

سخت محتاج دعام.


این مدت که در مورد ذهن و رابطه ی اتفاقات با افکار و اینطور مسائل میخونم و فایل گوش میکنم سعی میکنم در حد توان خودم کنکاش کنم و علت ها رو کشف کنم ،هرچند خیلی سخته و بعضاً عقلم به جایی قد نمی‌ده ولی دکتر فرهنگ میگفتن از هر اتفاق و هرچیزی که می بینید سعی کنید درس بگیرید و بفهمید چی قراره به شما گفته بشه

از طرفی هم توی مبحث استغفار استاد شجاعی خوندم که حتی کند شدن حافظه  و عدم تمرکز و نمی‌دونم  خشکی چشم و قساوت  قلب وکلا همه چی علتش گناهانمونه و مرتب باید با استغفار پاکسازی کنیم.

دکتر الهی قمشه ای هم که گفتند کینه و رنجش و اینها از جهل آدمه وگرنه وقتی کسی باهامون بد رفتاری می‌کنه باید بگردیم ببینیم چی تو وجودمونه که نتیجه ش شده رفتار اون شخص با ما.


خلاصهه،عاقا دیروز گردنم یهو گرفت ،منم همه ش میذاشتمش روی بالش که قرار بگیره.

بعد با خودم تصمیم گرفتم بجای آه و ناله کشف کنم که علتش چیه این درد

پس از خودم پرسیدم بنظرت چرا اینجوری شدی؟

بعد خودم جواب داد حتما یه جا گردن درازی کردی:/

من چون سرم روی بالش بود و حالت خواب و بیدار داشتم ،حس کردم چقدر این کلمه بی معنیه:/

بعد یکم بلند شدم نشستم تا ویندوزم بالا بیاد.

بعد یکم فک کردم و یهو به خودم گفتم مجیدجان دلبندم اون دست درازیه نه گردن درازی:/


بعد دوباره گفتم خب شاید یجا باید متواضع میبودم و نبودم و واسه همین الان گردنم درد گرفته که خود بخود گردن کج کنم:))

ولی هرچی فک کردم نفهمیدم کجا باید متواضع می بودم که نبودم:(


خلاصه دیدم مغزم به جایی قد نمی‌ده ،بیخیالش شدم

ولی خب چون باور داشتم این درد از درونه ،سعی کردم آه و ناله نکنم

که کم کم دردش خوب شد و امروز اصلادرد نداره.


شاید بازم فک کنید خل شدم ولی خب دکتر فرهنگ میگفتن تمرین کنید اینطوری و شاید اوایل هیچکدوم از حدسهاتون درست نباشه یا چیزی به ذهنتون نرسه ولی بعد از مدتی کم کم درکتون از اتفاقات و چیزایی که می بینید بالا می‌ره .


و چقدر آرمانیه روزی که از هیچ اتفاق و رفتار تلخ و دل نچسبی ناراحت نشیم و سریع به درونمون رجوع کنیم و علت درونی رو پاک کنیم.


به به⁦ تصورشم روح و روانم رو قلقلک میده ⁦⁦^_^⁩


داشتم فک میکردم چقدر ما آدمها همیشه دلمون لجبازی خواسته

همین چند وقت پیش که تلگرام طلایی و هاتگرام از گوشی هامون حذف شد ،با هزار ضرب و زور میخواستم دوباره داشته باشمش

حتی شاهدین که رفتم اینفوگرام ،اونم از نوع 3 نصب کردم:))

و همه ش فکر میکردم بدون تلگرام که نمیشه:/

ادامه مطلب


 

#حجت الاسلام عالی
 

 

 

 


 

 

 


+سلام،بخاطر یه کار اینترنتی  مجبور شدم نتم رو شارژ کنم،ولی نمی‌دونم چرا یه حس انزجار نسبت به فضای مجازی پیدا کردم:/

 

حس درونی وحشتناک خوبی دارم که داره من رو به جلو هُل میده،شاید حس میکنم فضای مجازی وسط اون حس قشنگ وقفه ایجاد میکنه و این حس انزجار برا همون باشه،.واقعا نمی‌دونم چمه؟.

++بابت کامنتهای پر پرمهرتون هم سپاس فراوان⁦^_^⁩

+++همچنااان محتاج دعام⁦^_^⁩

 


خدای مهربونم خواسته از اینجای راه به بعد رو همراه استاد شجاعی باشم.

تنها چیزی که الان من رو توی نت سرپا نگه داشته کانالی هست که از ایشون توی ایتا پیدا کردم و احتمالا با همین آدرس یعنی @ostad_shojae توی تلگرام هم کانال داشته باشند.

بقدری محو صحبتهاشون میشم که حد نداره

قبلا هم از ایشون مطلب میخوندم و گاها گوش میکردم ولی این که الان مجذوب حرفاشون میشم برام عجیبه،.

شاید باید یه مسیری رو طی میکردم بعد می‌رسیدم به ایشون و حرفای نابشون.

واقعا انتخاب از میون اون همه فایل صوتی قشنگ کار خیلی سختی بود ولی تصمیم گرفتم اون فایلی رو بذارم که صبح بعد از شنیدنش اشکم در اومد،.گفتم شاید واسه شما هم تلنگر باشه.

این فایل هفتمین فایل از موضوع مقام رضا هست

واقعا فرصتش رو ندارم وگرنه همشون رو آپلود میکردم براتون که لذت ببرید،شرمنده.





پست یکی از بچه ها رو خوندم ،بعد که فایل صوتی استاد شجاعی رو باز کردم حس کردم واسه اون داره حرف میزنه،پس  براش آپلودش کردم توی بیان.

شاید شما هم بهش احتیاج داشته باشین،پس میذارمش اینجا⁦^_^⁩







پست یکی از بچه ها رو خوندم ،بعد که فایل صوتی استاد شجاعی رو باز کردم حس کردم واسه اون داره حرف میزنه،پس  براش آپلودش کردم توی بیان.

شاید شما هم بهش احتیاج داشته باشین،پس میذارمش اینجا⁦^_^⁩

 


 

 

 


خدای مهربونم خواسته از اینجای راه به بعد رو همراه استاد شجاعی باشم.

تنها چیزی که الان من رو توی نت سرپا نگه داشته کانالی هست که از ایشون توی ایتا پیدا کردم و احتمالا با همین آدرس یعنی @ostad_shojae توی تلگرام هم کانال داشته باشند.

بقدری محو صحبتهاشون میشم که حد نداره

قبلا هم از ایشون مطلب میخوندم و گاها گوش میکردم ولی این که الان مجذوب حرفاشون میشم برام عجیبه،.

شاید باید یه مسیری رو طی میکردم بعد می‌رسیدم به ایشون و حرفای نابشون.

واقعا انتخاب از میون اون همه فایل صوتی قشنگ کار خیلی سختی بود ولی تصمیم گرفتم اون فایلی رو بذارم که صبح بعد از شنیدنش اشکم در اومد،.گفتم شاید واسه شما هم تلنگر باشه.

این فایل هفتمین فایل از موضوع مقام رضا هست

واقعا فرصتش رو ندارم وگرنه همشون رو آپلود میکردم براتون که لذت ببرید،شرمنده.

 

 

 


این مدت که در مورد ذهن و رابطه ی اتفاقات با افکار و اینطور مسائل میخونم و فایل گوش میکنم سعی میکنم در حد توان خودم کنکاش کنم و علت ها رو کشف کنم ،هرچند خیلی سخته و بعضاً عقلم به جایی قد نمی‌ده ولی دکتر فرهنگ میگفتن از هر اتفاق و هرچیزی که می بینید سعی کنید درس بگیرید و بفهمید چی قراره به شما گفته بشه

از طرفی هم توی مبحث استغفار استاد شجاعی خوندم که حتی کند شدن حافظه  و عدم تمرکز و نمی‌دونم  خشکی چشم و قساوت  قلب وکلا همه چی علتش گناهانمونه و مرتب باید با استغفار پاکسازی کنیم.

ادامه مطلب


آیه ی 38 سوره ی توبه:آیا به زندگی دنیا در مقابل آخرت راضی شده اید،با این که کالای زندگی دنیا در مقابل آخرت چیز اندکی است؟

 در حدیثی از پیامبر (ص) می خوانیم :نسبت دنیا به آخرت مثل این است که یکی از شما انگشت خود را به دریا زند و سپس بیرون آورد.پس ببیند چه مقدار از (آب دریا )را با آن برداشته است؟!


هیچی می خواستم بگم این مدت درگیر این آیه و این حدیثم

احساس میکنم دارم فرصت ها رو از دست میدم.


این مدت خیلی سعی کردم روی سکوت کار کنم و علت نبودنم هم همین بود،البته میخوندمتون ولی ترجیح میدادم لااقل سکوت رو توی این فضا تمرین کنم.

و انصافا سکوت کار سختیه،خیلی سخت.

از فایل های سکوت و جدل استاد شجاعی هم خیلی کمک گرفتم اما باز هم شاید نهایتش یکی دو درصد پیشرفت داشتم.

اما من تسلیم نمیشم

دیماه نود و پنج که شروع کردم به تغییر ،همه چیز خیلی سخت بود اما من به تغییرات ریز ریز امید بستم و الان شخصیتم خیلی متفاوت از شخصیت سه سال پیشمه.

پس من به این یکی دو درصد پیشرفت دل می بندم و قدم قدم به لطف خدا جلو میرم .

کتاب شهید ابراهیم هادی هم بهم انگیزه میده واسه جلو رفتن

شما هم که دعا کنید برام نور علی نور میشه که⁦^_^⁩


 

 

 


داشتم یه فیلم از دوران دفاع مقدس میدیدم،.

سید جواد هاشمی یه نقش داشت به اسم اسماعیل

توی سکانس های آخر حاجی که جهانبخش سلطانی بود میخواست یه هلیکوپتر عراقی رو بزنه که دست و پاش تیر میخوره.

اونوقت اسماعیل می ایسته پشت حاجی که نخوره زمین و بتونه با یه دست هلیکوپتر رو بزنه

وقتی حاجی شروع به تیراندازی می‌کنه ،هلیکوپتر هم شلیک می‌کنه وسط آب.

بعد از تیراندازی حاجی ،هلیکوپتر تعادلش رو از دست میده و یکم جلوتر منفجر میشه.

و اسماعیل و حاجی لبخند میزنن و یکدفعه اسماعیل میفته درحالی که غرق خونه.

وقتی حاجی با گریه صداش میزنه،اسماعیل که درحال شهید شدنه میگه حاجی تو رو به فاطمه ی زهرا ،تو رو خدا من به تکلیفم عمل کردم؟


و این جمله و این قسم کافی بود واسه این که یه لحظه با اشک از خودم بپرسم من چی؟من به تکلیفم عمل کردم؟:(

معلومه که نه:(


+یا امام جواد (ع) خودت دعامون کن به حق این شب شهادتیتون :(


++هدیه به امام جواد (ع) صلوات


تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم

هیچکس نیست.

مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن.


من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن.

چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی

ولی به هرحال باید تحمل کرد

ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها.


می‌گفت هیچ فکر نمی کنیم یعنی چه که خدا این همه چیز توی زمین و آسمون آفریده واسه منِ آدم یعنی چه؟

مگه من کی ام؟چی ام؟قراره چیکار کنم که زمین و زمون واسه من آفریده شده؟


هیچ‌ فکر نمی کنیم

بدنیا میایم،غذا میخوریم ،بزرگ میشیم،واسه پول در آوردن و بقول خودمون یه لقمه نون به هردری می‌زنیم ،ازدواج میکنیم ،بچه دار میشیم و.نهایتش می‌میریم.

خب مگه بقیه ی حیوونها چجوری زندگی میکنن؟اونا هم که همینن،.


نه ،ما هیچ فکر نمی‌کنیم

درک نمی کنیم با این شصت هفتاد سال عمر یه ابدیت رو ساختن یعنی چه؟

غصه ی چی رو میخوریم؟

پول نداریم؟ازدواج نکردیم؟معلولیم؟تنهاییم؟مریضیم؟

اگه به من باشه که میگم‌ به جهنم،مگه این عمر یکی دو روزه در برابر ابدیت به چشم میاد که با هر لحظه ناشکریش هزاران سال خوشی توی ابدیت رو نابود کنیم؟!


نه،ما هیییچ فکر نمی‌کنیم

وگرنه خدا اینقدر توی قرآن نمی‌گفت تعقل نمیکنند،تفکر نمی کنند؟


واقعا فکر کردن به همین ابدی بودن خودش کلی حس آرامش به ما میده و در عوض محدود دونستن خودمون به این عمر دنیایی چقدر دلمردگی و افسردگی به آدم میده.


چند بار با خودتون تکرار کنید.من ابدی هستم،من ابدی هستمو به این فکر کنید تا خدا هست و خدایی می‌کنه ما هم هستیم

هزاران،میلیونها،میلیاردها ،هزاران میلیارد ساااال؟چقدر؟مگه ابدیت ته داره؟.


این دنیا کنار اون دنیا هیچ به حساب میاد ولی همین هیچ کیفیت اون ابدیت رو میسازه.


اونوقت ما چیکار داریم میکنیم؟

نه واقعا  داریم چیکار می کنیم؟!

رفت،رففففت،عمرمون رفففت و تموم شد.

پس کی میخوایم فکر کنیم؟کی؟



+ذکر این روزهام:از کجا آمده ام ،آمدنم بهر چه بود،به کجا میروم آخر،ننمایی وطنماینقدر تکرارش میکنم تا یه جرقه ای چیزی تو وجودم روشن شه و فکرم راه بیفته.

++این

پست و کلیپش رو یادتونه؟واقعا این همه عظمت واسه منِ آدمه؟من؟

خب مگه من کی ام؟من که تو این عظمت حتی هیچ هم نیستم؟واقعا  حتی هیچ هم  کلمه ی بزرگیه در وصف من،اونوقت اینا واسه منه؟

نه ما هییییچ فکر نمی کنیم،هیییییچ



​​​​​​فک کنم گفت از وسط منا داشت زنگ میزد،کلی صدا قطع و وصل میشد ولی اونقدر دل تو دلش نبود که تو اون بحبوحه دلش شور نوه ی تو راهیش رو میزد و بلند بلند می‌گفت: اومد ؟بچه ی محمدم اومد؟.
نرگس هم که نامردی نکرد و با چه آب و تابی بچه رو توصیف کرد،قشنگ حس کردم داره اشک شوق می‌ریزه

راستی تو کی هستی مادر که همیشه و همه جا باید دلت شور ماهارو بزنه،حاجیه شدن تو و حاجی شدن بابا مبارک:)

پدر شدنه داداش کوچیکه هم مبارک:)

عید شما ها هم مبارک:)

 

 

+دو تکه پارچه ،ساده و سفید بگیربپیچ بر تن خود بوی صبح عید بگیر:)

 

 

 


 

《الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ》

 

بهترین روز برای آمرزش چه روزی است؟!(

کلیک بفرمایید)

 

+عیدتون مبارک ،التماس دعا






دیگه از اومدن و رفتن ها  نه خوشحال میشم و نه ناراحت

این رو وقتی فهمیدم که پسرک گلدون جهیزیه م رو شکست اما بدون این که اخم بیاد تو صورتم سطل آشغال رو گذاشتم جلوش و گفتم با احتیاط جمعشون کن تا من نماز بخونم.

این رو وقتی فهمیدم که دم عید باید سی ملیون دیه می دادیم واسه بی احتیاطیه یه نفر دیگه و اصلا هیچ حس ناراحتی یا غم یا حتی انزجار از اون طرف توی من به وجود نیومد.


یا وقتی  فهمیدم که چهارتایی یه انگشتر برای مادرم خریدیم و مامانم انگشترش رو گم کرد و من از شنیدنش هیچیم نشد و گفتم صدقه ی سرت که سالم رفتین مکه و برگشتین.


و الان فهمیدم که الهه زنگ زد و گفت یک  میلیون و پونصد ریختم به حسابت و اصلا هیچ احساس خوشحالی توی من به وجود نیومد.


ولی میدونید؟این اسمش بی تفاوتی و کِرِختی و بی احساسی نیست

این اسمش آرامشه.

اونقدر این دو سه سال گوشم رو از فایلهای استادهای مختلف پر کردم ،که واقعا یه چیزایی توی من ت خورده.

خدا رو شکر می کنم واسه این که گرچه گاهی تنبلی کردم ولی هیچوقت کامل مسیرم رو رها نکردم.

دارم فک می کنم اگه تنبلی نکرده بودم الان چه جور آدمی بودم.

باور کنید من فقط فایل گوش میکردم،حتی تمرین خاصی هم به طور مرتب انجام نمی دادم ولی تا میشد نمیذاشتم گوشم از حرفای خوب خالی بشه.

شنیدن خیلی مهمه.حتی بزرگان و عالمان هم از بقیه می خواستن براشون موعظه کنند.نیازی نداشتن به دونستن ولی نیاز داشتن به شنیدن.

از شنیدن چیزای خوب غافل نشیم ان شاء الله⁦


براش  سوال شده بود.

این که چطور همه توی مشهد با امام رضا (ع) حرف می زنند و همه هم می فهمند که امام به حرفهاشون گوش می کنه.

کسی نمی گه الان امام رضا (ع) سرش شلوغه و وقت نداره به حرفهای من گوش کنه

کسی نوبت نمی گیره با امام رضا (ع) حرف بزنه.

اصن چجوری امام رضا (ع) در یک لحظه با هزار نفر حرف میزنه؟!.


شب میشه.

خواب می بینه توی مشهده و جلوی هر زائر یه امام رضا نشسته:)

دیگه سوالای ذهنش تموم میشه:)


یه کلیپ دیدم از یه خانوم دهه شصتی که متولد شصت و چهار بودهفت تا بچه داشتیه تو راهی هم داشت.

تازه یه دوقلو هم براش نمونده بودن و از دست داده بودشون.

دروغ چرا،بهش حسودیم شدخیلی زیاد.

چه زندگی های بی ثمری داریم.یه بچه و دو بچه خیلی کمه

دلم برای خودم سوخت.منی که هنوز شرایطم جور نشده که بچه ی دوم بیارم


امشب از خدا دوتا بچه ی دیگه خواستم.

نمی دونم مصلحتش چیه ولی من وظیفه م خواستن از خدایی ِ که همه چی دست اونه.

ان شاء الله که مصلحتش توی همین خواسته ی من باشه

آمین:)


پاییزتون مبارک بیانی ها

ان شاء الله که بهترین،احساسی ترین،شاعرانه ترین،رنگارنگ ترین و پر برکت ترین پاییز عمرتون رو پیش رو داشته باشید⁦^_^⁩
 
این آهنگ هم اول پاییزی تقدیم شما:))) 
 
 
 

با عجله بهم زنگ زد ،وسط مراسم آغاز مدرسه ی پسرش بود

تو اون شلوغی می‌گفت امشب بیا خونمون مراسم و روضه خوانی داریم

گفتم چقدر یهویی و بی مقدمه.

گفت نمی‌دونم چرا یهو به دلم افتاد روضه بگیرم .

*******

شب هفت امام بود و من وسط یه روضه ی یهویی

دلم می‌لرزید همه ش ،حتی وقتی چای می ریختم توی استکانها

یهو اشک هجوم می آورد به چشمام

من امسال سر این که سرگرم اومدن بابا مامان بودیم هیچی از محرم نفهمیدم

به زنداداشم می گفتم من همیشه محرم که میشد آپدیت میشد حس و حال معنویم ولی حالا تا سال دیگه همون نسخه ی قبلی باقی می مونم.به حرفم خندیدیم ولی حقیقت بود و درد داشت.


شب هفت امام وسط روضه ی حضرت عباس (ع) ،یهو منم دلم روضه خواست.دلم خواست روضه ی امام بگیرم توی خونه م،دلم خواست صدای حسین حسین آدما بپیچه توی خونه م

مرتب از خودم می پرسیدم چرا من روضه نگیرم تو خونه م؟چرا تا حالا روضه نگرفتم توی خونه م؟

آخر مراسم دویدم دنبال طیبه،.گفتم خانوم طاهری رو می‌خوام واسه اربعین.

می‌خوام روضه بگیرم تو خونه مخوشحال شد

گفت خبر میگیرم برات.

رفت و دیشب اومد و گفت واسه اربعین آماده باشم که قراره خونه ی منم متبرک بشه به روضه خونی امام.


چند روز نبودم؟!خیلییی:))

یکی دو هفته که خونه رو آماده میکردیم و خرید میکردیم که مامان بابا از مکه بیان،یه هفته هم که اومده بودن و همه ش اونجا بودیم،امشبم سوغاتی ها رو گرفتیم و اومدیم خونه و تامااام:)))


الان احساس میکنم زندگی به حالت عادی برگشته و میتونم از اول یه زندگی جدید شروع کنم چون این چهل ،پنجاه روز واقعا هیچی سرجای خودش نبود:))


خب ،اولین کاری که دوست دارم انجام بدم اصلاح رژیم غذاییمه

یه مدت بود حس میکردم الکی سرم گیج میره و سرحال نیستم،سر صبح هم زبونم تلخ بود و حس میکردم دهنم بو میده.

برا همین رفتم طب الرضا و از آقای دکتر یا بهتر بگم طبیب پرسیدم که مزاج من چجور مزاجیه؟

ایشون هم سرش رو بالا کرد و اصن نمی‌دونم من رو دید یا ندید،سرش رو انداخت پایین و گفت گرم و خشک.

گفتم چرا حس میکنم دهنم بو میده؟

گفتند اونقدر صفرای معده ت زیاد شده که غذا توی معده ت خراب میشه و بوی بدش تو دهنت می پیچه:/


بعد هم یه عالمه عرقیجات و این ها برام نوشت

عرق کاسنی و عرق کاکوتی و عرق شاهتره و


من هم وقتی اومدم خونه رفتم توی نت و در مورد طبع صفراوی یا همون گرم و خشک کلی مطلب خوندم و دیدم ای دل غافل ،یه عالمه از مشکلات جسمیم بر میگرده به همین صفرا:/

ریزش موی زیاد،پوست خشک،کم خونی ،سرگیجه ،.

نمیدونم یادتون هست گفتم من هیچوقت عصبانی نمیشم و جاهایی که لازم باشه ادای عصبانیت رو در میارم

یه جا خوندم صفراوی ها عصبانیتشون در ظاهره و هیچی تو دلشون نیست:))

یعنی باااورم نمیشد این ویژگیم بخاطر صفراوی بودنم باشه:)))


خلاصه که خیلی برام جالب بود و کلی ذوق کردم که ریشه ی همه ی این موارد رو پیدا کردم و تازه یاد اون دکتر طب سنتی افتادم که می‌گفت اگه مزاجتون رو تشخیص بدید و رژیم غذاییتون رو اصلاح کنید دیگه از دکتر بی نیاز میشید


فک کنید من برای هر کدوم از این موارد باید پیش یه پزشک مخصوص به خودش رو می رفتم ولی الان فقط با متعادل کردن صفرای بدنم اونم با اصلاح غذاهایی که میخورم همه ی مشکلاتم رفع میشه


صبح به صبح عرق هایی که باید رو میخورم،بعدش بیست و یکی مویز،یکم بعدش یه دونه سیب و برای صبحونه هم ارده و شیره میخورم

ناهار رو خیلی کم میخورم و بجاش هویج بخار پز میخورم

گاهی هم خودم رو به یه شربت خاکشیر دعوت میکنم

چای دیگه نباید بخورم،شیرینی و چیزای گرم رو باید حذف کنم

من که طبعم آتیشه اگه چیز گرمی مثل سیر بخورم باعث عصبانیتم میشه و جوش میارم:)))

البته امتحان نکردم چون سیر بو میده و زیاد مصرف نمی کنم که ببینم بعدش چی میشه:))

بجای شامپوی سر و بدن هم از گل ختمی استفاده میکنم


دیگه هم از مسواک و خمیر دندون استفاده نمیکنم و چوب مسواک خریدم که به سبک ائمه مسواک بزنم


خلاصه که توی همین مدت کوتاه کلی حال و احوالم بهتر شده.

دیگه سرم گیج نمیره،دیگه بی حال نمیشم،پوست دستام و صورتم دیگه خشک نیست و کلا دارم با نشاط تر میشم



از من به شما نصیحت ،شما هم یه سر برین چک کنید ببینید طبعتون چجور طبعیه و بنا بر اون در مورد باید ها و نبایدهای غذاییتون تحقیق کنید و خیلی راحت جسمتون و علاوه بر اون روحتون رو هم تر و تازه کنید و از زندگی لذذذذذت ببرید

دیگه دیر وقته ،ببخشید اگه آشفته نوشتم،.شبتون بخیر:)


خب یادتون هست که من خونه ی مامان اینا مستقر شدم؟:))

الان باز تنهام.

عصر حیاط رو شستم و بعد نشستم گوشه ی حیاط کتاب خوندم

الان هم نماز خوندم و از تاثیر کتابی که خوندم چند خط توی سررسیدم نوشتم

کتاب سکوت و جدل آخراشه و الان واقعا دلم میخواد برای مدتها حرف نزنم:)

این کتاب رو تموم میکنم و کتاب توکل و آرامش رو از پاتوق کتاب میخرم.

می‌خوام خودم رو ببندم به رگبار احساسات فوق العاده:)

جای همگی خالی:))


روزهاست ننوشته ام ولی این بدان معنی نیست که نمی‌خوانمتان.

اما کجا بودم؟!


 اوایل مهر در یکی از اتاقهایم کمد نصب کردم و وسایلم را از انباری به کمدها منتقل کردم و همین یک هفته طول کشید.

 برای اتاقم قفسه ی کتاب سفارش دادم و طاقچه ی اتاق را تبدیل کردم به جایی برای کتابهایم و به آرزویی که همیشه داشتم ،یعنی یک اتاق با قفسه ای از کتاب و یک میز مطالعه و تختی زیر پنجره جامه ی عمل پوشانیدم:)


یک هفته ای هم به لطف خدا راهی سفر شدیم و چند روزی را مهمان امام رئوف بودیم و چه لحظات نابی که در صحن و سرای حضرتش رقم نخورد.


یکی دو روزی هم مهمان شمالی های عزیز بودیم⁦^_^⁩


گفته بودم که دلم میخواهد روضه ی امام حسین  علیه السلام در خانه ام بگیرم

شب اربعین به آرزویم رسیدم و سجده ی شکر بود که وسط مجلس بجا آوردم و از آن پس حس میکنم خانه ام حال و هوایش عوض شده است ،گویا آرامشش بیشتر شده است:)


خلاصه ماه شلوغی داشتم،آنقدر که فقط برای استراحت می آمدم و پستهایتان را می خواندم.

خواهرزاده ام گفت وبت را خزه پوشانده از بس که در سکوت فرو رفته

می خواستم برای تمام چیزهایی که نوشتم یک عالمه با ذوق و شوق بنویسم و از لحظات نابی که تجربه کردم بگویم ،برای همین مدام نوشتن را به تعویق می انداختم تا این که


تا این که فاطمه رفت و دیگر نوشتنم نمی آمد.

فاطمه زنی که حتی هنوز طعم مادر شدن را نچشیده بود ،در اوج جوانی در میان شعله های آتش سوخت و بعد از چند روز نتوانست جراحت ها را تاب بیاورد و خاموش شد.

هنوز چشم های سبز رنگش،صورت سفیدش و اندام استخوانی اش را در لباس عروسی به یاد دارم و حیف که امروز با همین جزییات زیر خروارها خاک خوابید

نمی دانم طاقت این را دارم که فردا در مراسمش شرکت کنم یا نه.


خدای من که چه دنیای غریبیست.

به راستی وقتی از ساعتی بعد هیچ خبر نداریم ،چگونه اینقدر به دنیا حریصیم:(


 رفتم توی یه گروه دکلمه خوانی عضو شدم،یهو دلم برا دکلمه خوندن تنگ شد:)

انگار دکلمه خوندنم یادم رفته:)


رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم‌ ها قیاسی نیست

خدا کسیست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست

فقط به فکر خودت باش، ای دل عاشق
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

به عیب‌پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

دل از ت اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان ی نیست

فاضل نظری


+سلام،خوبین؟:)

دیدید که من زیاد تیتر پستام میزنم من زنده ام هنوز و غزل فکر میکنم»

دیشب که باز داشتم تو گروه دکلمه گشت میزدم و دکلمه میشنیدم ،یهو دکلمه ی این شعر رو خوندم که بفرستم توی گروه ،ولی خب نفرستادم .بجاش میذارم اینجا:))

 


 

 

 


اواخر مهرماه پارسال بود که تصمیم گرفتم برم دندونپزشکی و قبل از اینکه فکر بچه ی دوم بکنیم دندونهام رو درست کنم.

من از اون کسانی هستم که روزی دوبار مسواک می زد ولی یه دندون سالم توی دهنش نبود:))

خب علتشم واضحهمن خیلییی چیزای شیرین می خورم یا بهتره بگم می خوردم

خلاصه خانوم دکتر فرمودن یه عکس کامل از کل دندونام براشون ببرم.

و ایشون به صراحت فرمودند با این دندونات بی خود می کنی می خوای باردار بشی:))

و ما شروع کردیم به مرور دندونام رو عصب کشی،جراحی،ترمیم و حتی کشیدیم :))

خلاصه دندونام ظاهر خوبی داشت ولی از درون داشت می ترکید.مثل همون آدمایی که لبشون خندونه ولی دلشون خونه:))

القصه این دوره ی دندون درست کردن به طور افتان و خیزان ادامه داشت تااا امروز:))

و به حول و قوه ی الهی امروز با کشیدن بخیه های دندون عقل جراحی شده این دوره از نظر من به پایان رسید:))

البته از نظر خانم دکتر هنوز دندونهایی دارم که بهتره ترمیم بشن قبل از این که حالشون بد بشه ولی من میگم بذار باشن که از ترس خراب شدنشون کمتر قند و شیرینی بخورم و اینجوری هم مراقب دندونام باشم و هم مراقب خورد و خوراکم:))


خانوم دکتری که پیششون میرفتم خیلی مذهبی بودن،از اون مذهبی ها که حتی دست به ابروهاش نمیزنه فقط بخاطر این که بعضی از مراجعینش آقا هستند و مجبوره صورت به صورت روی دندوناشون کار کنه. 

امروز هم که رفتم اونجا منشی خانوم دکتر برام چای و شاخه نبات و شکلات آورد و وقتی پرسیدم چرا امروز پذیرایی می کنید گفت دستور خانوم دکتره به مناسبت تاج گذاری امام زمان⁦^_^⁩

گرچه وقتی می رفتم می گفتم برم که دیگه برنگردم به دندونپزشکی ،اما گمونم دلم برای خانوم دکتر خیلی تنگ بشه⁦^_^⁩


سلام بیانستانی ها،خوبین؟چه می کنید با بی نتی؟بدن درد که ندارین احیانا؟:))


من که زیاد حس نکردم بی نت بودن رو.

مدتهاست توی ایتا هستم و کانالها و چیزایی که می خوام در دسترسم بود.

یه گروه هم زدیم واسه صحبت کردن.

از لینک‌هایی که قبلاً داشتم وارد آپارات میشدم و با قسمت جستجو فیلم هایی که می خواستم رو پیدا می کردم.

بلاگ اسکای و میهن بلاگ و بیان و این جور سایتها هم که باز میشه.

فقط دوسه تا وبلاگ مثل وب تلاجنِ مهتاب و باز می گردمِ اردیبهشت و نبات خدا یا اصلا باز نمیشه یا نصفه باز میشه برام

به جز همین ،بقیه ی چیزها خوب و خوشه:))

حالا هروقت میخوان نت رو وصل کنن،من که دارم زندگیم رو می کنم:))


حالم خوب نبود.حس کردم استغفار گفتن هام به دلم نمیشینه.

استغفار اگه درست گفته بشه صدتا که میگی حالت خوب میشه .دلت وا میشه.

اما فایده نداشت.

گفتم شاید باز باید به یاد خودم بیارم که من یه بنده ای هستم که تموم روزای زندگیم با گناه شب شده.

کم و زیاد داشته ولی مطمئنا خالی از گناه نبوده.

اصلا کی می تونه ادعا کنه یه روز از زندگیش خالی از گناه بوده.

خلاصه آخر سر رسید رو باز کردم و با خودکار شروع کردم به نوشتن.

به این که خدایا حالم خوب نیست و چه بد ویا شاید خوب که الان می‌دونم هرحال بدی نتیجه ی گناهامه.

وبعد نوشتم خدایا بیست و دو سال و اندی از سن تکلیفم می گذرهتو این مدت  چه غیبتها که نکردم،تهمت ها که نزدم،دروغ ها که نگفتم،چه حسادتها و کینه ها،چه بی حرمتی ها و بدخلقی ها،چه گستاخی ها،چه قضاوت‌های نابجا ،چه توهین ها و حق ضایع نکردن ها و چه و چه و چه ها که مرتکب نشدم

همینطور که اعتراف می کردم حالم بهتر شد.

تهشم نوشتم خدایا من به خودم ظلم کردم و تنها تویی که می تونی نجاتم بدی.


وقتی خواستم سر رسید رو ببندم ،یه دفه گفتم بذار ببینم توی این صفحه ای که این ها رو نوشتم کدوم غزل حافظ هست.

یعنی قشنگتر از این نمی شد.توی معنی فال نوشته بود:

ای صاحب فال ،هر انسانی دچار خطا و گناه می شود ولی خداوند متعال راه بازگشت برای همگان را باز گذاشته است تا به سوی او رو کنند.شما می توانی گذشته را جبران کنی و دیگر هیچ گاه آن را تکرار نکنی،تنها نکته ی مهم این که باید از تجربه ی دیگران استفاده کنی.سعی کنید از مسیر حق و حقیقت دوری نکنید و از مراجعه مستقیم به قرآن کریم و ایجاد ارتباط با خدا دریغ نورزید.


راستی راستی خدا با وسایل دنیایی هر دم با ما حرف میزنه.کاش گوش هامون اینقدر پر از پنبه نبود


خونه ی خواهرم بودم که داشت می گفت راضیه شروع کرده به تهذیب نفس و غیبت کردن رو کنار گذاشته و.

گفتم چی شده که تصمیم گرفته خودش رو تغییر بده ،.

گفت کتاب زینب کمایی رو خونده و تصمیم گرفته خودسازی کنه

اومدم خونه .نت وصل شد و شروع کردم به سرچ در مورد زینب.

و بعد میخکوب شدم روی شخصیت این دختر

از بین نوشته ها رسیدم به لینک مستندش.

و بعد مستند رو دیدم و اشک ریختم و اشششک ریختم که خدایا این دختر چهارده ساله چطور به این همه معرفت رسیده؟.از خودم که تو این سن هیچی نشدم دلم گرفت

از این که یه دختر بچه توی دست نوشته هاش از رسیدن به پوچی دنیا نوشته بود و من هنوز این موضوع رو عمیق درک نکردم زانوهای افکارم لرزید.

از این که اون دختر توی اون سن و سال مرتب یادش بود که بالای نوشته هاش بنویسه او می بیند و من هنوز باور نکردم که او می بیند شونه های افکارم لرزید

و از این که اون دختر توی اون سن و سال دفتر خودسازی داشته و من توی این سن و سال ندارم همه ی افکارم لرزید و فرو ریخت

من حالا حالا ها باید بِدواَم تا برسم به گرد پای زینب ها

زینبی که تو اون سن کم اونقدر بزرگ بود که منافقین تاب نیاوردند و تو اون سن کم با چادرش شهیدش کردند.


مستند من میترا نیستم


چند وقت بود اینقدر غیبت می کرد که حد نداشت.

اما خودشم حالش خراب بود از این همه غیبت کردن.

دلش می خواست دیگه غیبت نکنه اما نمیشد

نرگس بهش گفت کتاب سه دقیقه در قیامت رو میارم بخونی ،حتما اثر داره.

گفت کار من از کتاب و این حرفها گذشته ،من نمی تونم اینجوری ترک کنم.

گذشت .دیده شد  دیگه غیبت نمی کنه .

جویا شدند چی شده که متحول شدی؟

گفت خواب دیدم.

خواب دیدم یه سینی جلوم گذاشتم که چن تا کله ی آدم توشه.با یه کارد تیز این سرها رو تیکه تیکه می بریدم و مینداختم توی ماهیتابه و سرخ میکردم می‌خوردممرتب هم به خودم می گفتم دارم کار بدی میکنماااا ،اما اینقدر خوشمزه بود نمی تونستم دست بردارم


وقتی از خواب بیدار میشه خوابش رو برا نرگس تعریف می کنه.نرگس میگه خب خدا هم توی قرآن میگه با غیبت گوشت برادر مرده ی خودت رو میخوری و.

خلاصه بنده خدا هم خودش خیلی ترسید از این خواب هم اطرافیانش.

الان همه توی ترک غیبتن :)


+کاش همیشه باطن اعمالمون رو می دیدیم بلکه آدم می‌شدیم:(





برای من و نرگس زمستون با این آهنگ شروع میشد.

روزهایی که تلویزیون واسه ماها نبود و تموم عصرها و غروب‌ها و اول شبها رو پای رادیو سر می کردیم.

روزایی که خبری از اینترنت و دانلود آهنگهای مورد علاقه مون نبود و منتظر بودیم رادیو آهنگ مورد علاقه مون رو پخش کنه یا یه نفر شماره ی تکراریه بیست چهل هزار،بیست پنجاه نهصد و پنجاه و دو رو بگیره و آهنگ مورد علاقه ی ما رو درخواست کنه.


اون روزای سرد زمستون رادیو زیاد این آهنگ رو پخش می کرد و من بودم و خیالی که بال در می آورد و چه رویاها که نمی ساخت پای این آهنگ.


گاهی دلم عجیب تنگ میشه واسه اون روزها و گاهی با خودم می گم خوب یا بد من دیگه حاضر نیستم این مسیر رو برگردم و دوباره از اول زندگی رو تجربه کنم.


+زمستان مبارک باشه برای همتون ان شاء الله⁦^_^⁩


این روزها چه ساکت شده ام

کسی چه می داند من دنبال چه چیزهایی هستماصلا مگر خودم می دانم؟.

دنیا تنها فرصت من برای خوشبخت شدن ابدیست و من هنوز از بیست و چهار ساعت هر روزه ام شاید فقط یکی دو ساعتش را نجات بدهم.

هر روز سعی می کنم بهتر باشم اما نمی دانم واقعا چقدر بهتر شده ام؟

اصلا خودم را که کنار عطیه ی بیست و هشت ساله  میگذارم که روزهای آخر عمرش خیره به یک نقطه به مادرش میگوید مادر! امام زمان اینجا بالای سرم دارد قرآن میخواند.حس می کنم بهتر شدن حالا حالاهاا برای من معنی پیدا نخواهد کرد.


+این آهنگ هم شهرام شکوهی برای هرچی خونده باشه من رو که کلا توی یه فضای دیگه می‌بره:)




این روزها چه ساکت شده ام

کسی چه می داند من دنبال چه چیزهایی هستماصلا مگر خودم می دانم؟.

دنیا تنها فرصت من برای خوشبخت شدن ابدیست و من هنوز از بیست و چهار ساعت هر روزه ام شاید فقط یکی دو ساعتش را نجات بدهم.

هر روز سعی می کنم بهتر باشم اما نمی دانم واقعا چقدر بهتر شده ام؟

اصلا خودم را که کنار عطیه ی بیست و هشت ساله  میگذارم که روزهای آخر عمرش خیره به یک نقطه به مادرش میگوید مادر! امام زمان اینجا بالای سرم دارد قرآن میخواند.حس می کنم بهتر شدن حالا حالاهاا برای من معنی پیدا نخواهد کرد.

 
+این آهنگ هم شهرام شکوهی برای هرچی خونده باشه من رو که کلا توی یه فضای دیگه می‌بره:)
 
 


 

 

برای من و نرگس زمستون با این آهنگ شروع میشد.

روزهایی که تلویزیون واسه ماها نبود و تموم عصرها و غروب‌ها و اول شبها رو پای رادیو سر می کردیم.

روزایی که خبری از اینترنت و دانلود آهنگهای مورد علاقه مون نبود و منتظر بودیم رادیو آهنگ مورد علاقه مون رو پخش کنه یا یه نفر شماره ی تکراریه بیست چهل هزار،بیست پنجاه نهصد و پنجاه و دو رو بگیره و آهنگ مورد علاقه ی ما رو درخواست کنه.

 

اون روزای سرد زمستون رادیو زیاد این آهنگ رو پخش می کرد و من بودم و خیالی که بال در می آورد و چه رویاها که نمی ساخت پای این آهنگ.

 

گاهی دلم عجیب تنگ میشه واسه اون روزها و گاهی با خودم می گم خوب یا بد من دیگه حاضر نیستم این مسیر رو برگردم و دوباره از اول زندگی رو تجربه کنم.

 

+زمستان مبارک باشه برای همتون ان شاء الله⁦^_^⁩


خبر کوتاه بود و تکان دهنده.

سردار رفت.


صبح که زهرا زنگ زد از خستگی روز قبل هنوز خواب بودم.

گوشی رو که برداشتم گفت می‌خوام یه خبر بهت بدم که خوب نیست.

گفتم چه خبری؟

خیلی سریع گفت سردار سلیمانی رو کشتن.

خواب از سرم پریدگیج شدم.شاید حس می کردم هنوز خوابم.

گفت تو هم حس کردی پشتت خالی شد؟.

گفتم باورم نمیشه


گوشی رو قطع کردم و اول نت رو چک کردم .بعد هم تلویزیون رو روشن کردم.

هنوز نمی فهمیدم چی شده اصن یعنی چی که سردار دیگه نیست.


اما خب اونقدر هر کانال و شبکه در مورد شهادت حاج قاسم بود که کم کم باورم شدو اشک بود که بی امان می باریدکم کم شروع کردم به هق و هق و های های گریه کردن


البته گریه های من مثل خیلی ها از ترس نبود.از این که حالا که سردار نیست دشمن هر غلطی می خواد می‌تونه بکنه.نه. نعوذ و بالله اگه بخوایم به حکمت خدا ایراد بگیریماصلا آرزوی سردار شهادت بود.از همون روزی که شهید کاظمی آسمونی شد سردار هم دلش رفت و گفت خدایا من رو زودتر ببر پیشش.

دیروز روز جشن و پایکوبی سردار بود.مگه نه این که بزرگترین آرزوش شهادت بود.

دروغ چرا،من برای خودش خوشحال بودمخیلی. مخصوصا وقتی مدام ازش کلیپ هایی می دیدم که همه ش شوق شهادت بود

پس گریه ی من گریه ای از سر دل سوزی هم نبود


گریه ی من شاید گریه به حال زار خودم بود


دیروز وقتی با خودم فکر می کردم می دیدم با تموم اندوه ماجرا ،چیزی ته دلم احساس شادی می کنه.یه حس عمیق که دلم رو محکم می کنه

حس می کنم خون سردار آغاز اتفاقهای بزرگیه

با خودم می گفتم سردار جان.تا دیروز صدام رو نمی شنیدی اگه صدات می زدم  و می گفتم دستم رو بگیری ولی الان دیگه هرجا بات حرف بزنم صدام رو می شنوی.دشمن فکر می‌کنه تو رو کشته ولی نمی دونه با شهادتت چقدر بیشتر دستت رو باز کرده واسه هنر نماییگفتم سردار از این به بعد عمو قاسمم میشی؟.میشه دستم رو بگیری و کمکم کنی؟.



بهش گفتم سردار جان شاید دیگه وقتش بود بری ،آخه همه دیگه امنیت کشور رو فقط از تو می دونستندیگه داشت یادشون می رفت تو با تموم مردانگی و بزرگیت وسیله ی خدا بودی.برای همین خیلی ها ترسیدند و گفتند حالا بدون سردار چی میشه؟

تو که به آرزوت رسیدی اما ما هم باید یاد بگیریم تنها کسی که توی هر چیزی موثره فقط خداست.اونه که اراده می کنه و بس.

چقدر باید ساده باشیم که فکر کنیم امام زمان فقط تو رو داشت و الان با رفتنت دستش خالی شده.

به قول سردار یکتا امام زمان یکی یکی فرمانده هاشو رو می کنه

 مگه نه این که خدا گفتن ما هیچ آیه ای رو نمی بریم مگر این که بهتر یا مثل اون رو براتون خواهیم آورد؟

و ما الان منتظریم سردار،منتظر این که ببینیم خدا بعد از تو قراره چیکار کنه؟.

من که دلم روشنه.خون تو آغازگر اتفاقهای بزرگی خواهد بود


خدایا نمی ترسم چون می دانم حاکم تویی

و من کی باشم که در برابر حکمت تو بگم،چرااا؟.



مرگ حقه و هر زمانی که خدا تعیین کنه ،همون لحظه باید ریق رحمت رو سر بکشیم.

وسیله ی مرگمون رو هم خدا تعیین می کنه و بس.

باید قبول کنیم هموطن های نخبه مون گرچه حیف بودند ولی زمان مرگشون رسیده بود و اگه با هواپیما کشته نمیشدن ،شاید مثلا هر کدوم جدا جدا توی یه اتفاق دیگه از دست می رفتند.

کما این که دیدیم اون بازمانده از هواپیما که بخاطر تخلف رانندگی به هواپیما نرسید و زنده موند چون هنوز زمان مرگش نرسیده بود.

اما این که خدا وسیله ی مرگشون رو موشک سپاه قرار داد حکمتش چیه؟

یعنی سپاه مغرور شد و خدا خواست بهشون هشدار بده؟

یعنی خوب و بد قاطی شده بودن و قراره الک بشیم؟

یعنی الان اون هفته این همه مشق کردیم من هم یک سردار سلیمانی هستم ،این هفته باید امتحان بدیم؟

تحلیل حکمت خدا دیگه دست ما نیست که.

ولی همیشه الخیر فی ماوقع بوده و هست.

من به حکمت خدا چشم امید بستم به این که چه بسا چیزهایی که به مذاق ما خوش نیاد اما خیر توی همون باشه.


+مدتها بود از چیزای بیرونی ناراحت نمیشدم،و همه ش سرگرم درونم بودم اما باید اعتراف کنم از دیروز عمیقأ ناراحتم:(


++دعای افتتاح و حال و روز ما.


دلم جاده ای می خواهد وسیع ،طولانی و بی انتها.

بایستم ابتدایش و بروم و دور شوم

آنقدر دور که دیگر آدمها را نبینم.

توی دنیایی زندگی می کنم که یک روز برای رفتن سردارش دریایی از عشق موج می زند

و یک روز برای اشتباه سپاهش دریایی از ناامیدی و فحش و ناسزا روانه می‌شود.

همه خدا شده اند.یک روز جماعتی را تا عرش بالا می برند و یک روز با خطایی همانها را با خاک یکسان می کنند.

هر کسی برای خودش توی ذهن خودش دادگاه تشکیل می دهد و حکم می دهد و محاکمه می کند

اسممان را هم گذاشته ایم مسلمان.تسلیم اراده ی خدا.

هه.

بعد می نشینیم با خودمان می گوییم خب با این خطا باید تمام خطاهای دنیارا بیندازیم گردن این جماعت.

یک روز این طرفی هستیم،یک روز آن طرفی هستیم

چه راحت به همه تهمت می زنیم،چه راحت قضاوت می کنیم.برای چیزهایی که نمی دانیم.

اگر مسلمانیم چرا نمی ترسیم از قضاوت.چرا راهمان را پیدا نمی کنیم؟

یعنی این قدر بی اراده و ناآگاهیم که با یک خبر غرور ملی می گیریم و با یک خبر فرو می ریزیم؟

این همه سستی و بی ارادگی تا کی؟

شده ایم همان پشه های سرگردان در هوایی که مولا می گفت

چرا اینقدر بصیرت نداریم که پای یک سمت بمانیم؟

پای خوب و بدش ،پای همه چیزش

تا کی باید به این تو خالی بودنمان ادامه بدهیم؟تا کی نفهمیم چه می خواهیم ؟.تا کی؟


و من اکنون خسته ام،از خودم و از تمام شماهایی که تکلیفتان با خودتان مشخص نیست

شاید این اتفاقات همه اش بخاطر این بود که خدا می خواست الک شویم و راه را پیدا کنیم .

فقط خدا کمکمان کند که از گمراهان نباشیم.


مدتهاست حاجتی دارم که با وجود دعاهای فراوان به اون دست پیدا نمی کنم.

اوایل برام سخت بود ،بعد حس کردم باید توکلم رو بیشتر کنم.

بعد حس کردم باید توسل رو هم بهش اضافه کنم .

مهرماه وقتی رفتم مشهد با تموم وجودم مطمئن بودم حاجتم رو می گیرم.

اونقدر مطمئن که خودم رو کاملا آماده کردم واسه رسیدن به حاجت.

حتی اومدم و توی خونه م روضه ی امام حسین گرفتم و با یه عالمه حس خوب و اطمینان حاجتم رو هم از امام حسین (ع) هم خواستم.


امام رضا رو به بچه ش قسم داده بودم ،به مادرش زهرا قسم داده بودممطمئن بودم همه چی تموم شدهوقتی گذشت و دیدم به حاجتم نرسیدم .گریه م گرفت و تا چن دقیقه شکایت کردم به امام که مگه قسمت ندادم به مادرت زهرا،.پس چرا نشد و.

یهو به خودم اومدم و گفتم غلط کردم که شکایت کردم .اصلا ببخشید که قسمتون دادم.شاید مصلحتم نبوده الان حاجتم رو بدین و من با قسم دادنتون اذیتتون کردم و دل شکسته شدید.

خلاصه دیگه شروع کردم به گریه که من رو ببخشید اگه بی تابی کردم و بعد سر به سجده گذاشتم و خدارو شکر کردم و گفتم دیگه هیچوقت شکایت نمی کنم.

گذشت و توی ایام فاطمیه صدای مادر مادر کردنم هر روز توی خونه می پیچید ،لابه لاش حاجتم رو هم ازشون می خواستم.حالم خوب بود وقتی خودم رو توی بغل مادر می‌دیدم.یجورایی خیالم راحت بود

یجورایی حس می کردم حتی حاجتم هم برآورده شده

تا این که امروز فهمیدم نه خبری از برآورده شدن حاجت نیست.

در حالی که این مدت داشتم از خدا و ائمه و حضرت مادر بخاطر رسیدن به حاجتم تشکر می کردم .

راستش گریه م گرفت،.دلم هم گرفت.گفتم تو رو خدا این بی تابی هام رو پای شکایت کردنم نذارین.اشک می ریزم چون هنوز اونقدر بزرگ نشدم که در برابر هرچی شما حکم کردید خم به ابرو نیارم و گرنه که من کی باشم که بگم خدا چرا نشد؟

خلاصه یه عالمه مثل ابر بهار اشکم ریخت و من جلوش رو نگرفتم که خالی بشم و الان حالم خوبه،.خیلی خوب.

من توی این دوسال با هر بار نرسیدن کلی رشد کردم و قطعا این از خود حاجتی که دارم برای من بهتر بوده

و عجیبه برام که با هر بار نرسیدن اول کلی گریه می کنم و وقتی آروم شدم کلی حالم خوب میشه و تصمیم می گیرم کلی اتفاق خوب برا خودم رقم بزنم.

من به خدا ایمان دارم و مطمئنم اگه حکمتش رو از این نرسیدن ها می فهمیدم قطعا سراپا شور و شوق میشدم چون خدای من همیشه برای بنده ش خیر میخواد و وقتی اون صلاح من رو بهتر از خودم می‌دونه چرا ناراحت باشم ،چرا نگران باشم.

خدا بهترینها رو برام میخواد و من خوشحالم⁦^_^⁩

بله.میشه نرسید و شاد بود ،نداشت و شاد بود،همه ش نشه و شاد بود چون هیچی پیش خدا گم نمیشه


روز جمعه بود ،حوالی ساعت چهار .با اکراه آماده شدم که برم خونه ی مامانم و از اونجا جان بریم واسه رای دادن.

وقتی رسیدم بابا ازم پرسید به کی رای میدید ؟.

گفتم یه نفر توی نظرم هست و اسمش رو گفتم.

سرش رو ت داد و گفت امسال که زیاد کسی رای نمیده،مردم به تنگ اومدن،فک کنم مشارکت زیر پنجاه درصد باشه.


منم به مردم حق میدادم ولی چه کنم که بخاطر رهبرم باید می رفتم.

خواهرم اومد و با اکراه تمام راه افتادیم.

توی راه خواهرم می گفت بخدا امسال اصلا دلم نمی‌خواد رای بدم.خون مردم رو توی شیشه کردن ،آخه بریم رای بدیم و بیان مردم رو بچاپن،بریم رای بدیم و هی گرونی بیشتر بشه

و همینطور که به شعبه ی اخذ رای نزدیک میشدیم بیشتر حرص می‌خوردیم و همینطور می گفتیم خدایا بخاطر رهبرم داریم میایم رای میدیمااا ،بعد جلوتر می رفتیم می گفتیم بخاطر سردار سلیمانی داریم میریمااا،دیگه کم کم خنده م گرفت و  گفتم ما مرید مکتب سلیمانی هستیم وگرنه نمیومدیمااا.ما نمی‌دونم چی هستیم وگرنه

خلاصه کم کم رسیدیم سر میزی که باید شناسنامه تحویل می‌دادیم.

همین که شناسنامه هامون رو در آوردیم،یهو چشممون افتاد به عکسهای کارت ملی همدیگه و شروع کردیم به خندیدن واسه عکس همدیگه که یهو یادمون اومد سر میزیم و ملت منتظر ما هستند که شناسنامه مون رو تحویل بگیرن:)))


تاحالا اینقدر شعبه ی اخذ رای رو خلوت ندیده بودم ،خیلی سریع صف تموم شد و نوبتمون شد.ما هم سریع نوشتیم و انداختیم توی صندوق و راهی خونه شدیم.

و تازه یک عالمه بعدش چشمم افتاد به انگشتم که رنگی نبود و تازه یادم افتاد عههه ما انگشت نزدیم که:/

هیچی دیگه احساس کردم سرم کلاه رفته:)))

خلاصه سر راه رفتیم خونه ی خواهر شوهر خواهرم که بشه عروس عمه ی خودم:))

اونجا هم درمورد همه چی حرف زدیم و تهش مادرشوهر خواهرم گفت پاشید یه حدیث کسا دور هم بخونید به نیت پیروزی آدمهای اصلح توی انتخابات.

و ما هم خواندیم و دیگه پا شدیم اومدیم خونه.

و فردای اون روز که بشه دیروز متوجه شدیم که خداروشکر اونی که مدنظرمون بود رای آورده .

دیگه ما به وظیفه مون عمل کردیم ،تا خدا چی بخواد.


+میگم واقعا ملت از کرونا میترسن یا مسخره بازی در میارن؟من که اصلا هیچ اهمیتی برام نداره.اول که مرگ دست خداست،دوم هم ویروس کرونا که گفتن از آنفلوانزا ضعیف تره،پ از چی میترسن؟:/

من که حتی رویه ی زندگیم رو هم تغییری ندادم،.اونوقت ماسک میزنن مردم،بعد ماسک دونه ای بیست تومن؟:/


++نرگس جان من زنده م عزیزم،تلگرامم رو اینقدر سر نزدم خودش دیلیت اکانت شده،شماره ت هم توی تلگرام سیو بود الان ندارمت،ببخش نگران شدی ،وب هم نداشتی جوابت رو بدم مجبور شدم اینجا بگم :)






+ببخش نرگس جان یادم می‌ره کامنتهارو باز بذارم،نه عزیزم من واتساپ هم ندارم.تا این حد پاستوریزه:))


امروز روز میلاد منجی و روز نمی‌دونم چندم قرنطینه و زندگی کروناییه.

دیگه حتی به طولانی شدن دوره ی کرونا هم عادت کردیم.

به مدرسه و دانشگاه نرفتن ها،به پارک و رستوران نرفتن ها و

ما به همه چی عادت کردیم و با تموم سختی ها تازه فهمیدیم خوشبختی همون زندگی ای بود که داشتیم ،همون بغل کردنها و بوسیدن ها و دست دادن ها ،همون دورهم جمع شدن ها و غر زدن به گرونی ها .


ما مدتهاست از هر شرایطی بد گفتیم و بی تابی کردیم ،شرایطی اومده که تازه فهمیدیم شرایط قبلی همچین بد هم نبوده.

مثلا خواهرم وقتی وسط عید خسته شده بود از قرنطینه ،می گفت خدایا ما همون گرونی ها رو می‌خوایم ،کرونا نمی خوایم

خواهرزادم که دیگه رد داده بود می گفت خدایا سکه بشه بیست میلیون اما کرونا بره:))


خلاصه که ما همچین آدمایی هستیم ،الان هم زیاد غر بزنیم بدترش سرمون میاد ،همه ی این بدبختی ها رو هم سریع می چسبونیم به نزدیک شدن ظهور،اصلا هم زیر بار نمیریم که از ماست که بر ماست.

بخدا ذکر یونسیه باید این روزها از زبونمون نیفته و مرتب بگیم خدایا تو که پاک و منزهی،این ما هستیم که به خودمون ظلم کردیم.


بجای ناشکری هم می تونیم به این فکر کنیم که از آلودگی ها کمتر شد،طبیعت، روز سیزده بدر نابود نشد ،آدمایی که قرار بود توی تصادفات کشته بشن ،کشته نشدن(پارسال توی نیمه ی اول سال 9هزار نفر توی تصادفات کشته شدن)،خریدهای اضافه ی عید کمتر شد،غذای خونگی پرطرفدارتر شد،اجبارا بیشتر پیش هم موندیم ،از بیکاری کلی خلاقیت پیدا کردیم همه و کلی غذاها و ⁦چیزای جدید پختیم و درست کردیم و تازه فهمیدیم عجب کدبانوهایی هستیم


 اصن حالا  که فکرش رو می کنم می بینم کرونا  خیلی هم خیر و برکت داشته:))


مهم ترین چیزی هم که فهمیدیم این بود که تحریم ها از کشور ما یه ابرقدرت ساخته :))

این که خودجوش مردم برای کمک به هم ماسک و لباس میدوزند،این که خودجوش همه جا رو ضدعفونی می کنن،این که این همه انسان خیر به بیمارستانها کمک می کنند و خیلی چیزای دیگه رو وقتی میذارم کنار رفتار بقیه ی کشورها قند توی دلم آب میشه⁦^_^⁩



اما از  برکت بزرگ کرونا هم براتون بگم که همه ی دنیا به یکباره  باهم تشنه ی اومدن منجی شدند.تازه شور به پا شد که همه با هم و یکصدا اومدنش رو فریاد بزنیم

اللهم عجل لولیک الفرج

به امید اومدنش ان شاء الله:)


گاهی به سرم میزنه برگردم بلاگفا،یه وب بدون قالب رنگی رنگی داشته باشم و با اسم خودم بدون هیچ قضاوتی از لحظه های خاص زندگیم بنویسم.از لحظه هایی که شاید برای بقیه خاص نباشن ولی خودم وقتی میخونمشون یادم بیاد با چه حسی کلمه به کلمه ش رو نوشتم.

من از بچگی دنیارو یجور دیگه می دیدم ،یجور که می‌دونم با بقیه فرق می کنه.

من می‌دونم عجیب نیستم ولی احساس می کنم غریبم :)

اصلا واسه همین آدرس وبم یک حس غریبه:))


به هرحال خیلی دلم میخواد الکی بنویسم ،پس اگه هی آپ کردم و بعد دیدین چیز خاصی ننوشتم تعجب نفرمایید:))


یک چیزهایی توی وجود من اشتباهی است یا شاید بقیه یک چیزهایی توی وجودشان اشتباهی است.

چند روز پیش که گالری عکسم پیش چشمم دود شد و یک عالمه عکس تا حدودی حیاتی به هوا رفت کمه کمَش باید یک جیغ نیم جون میزدم دیگه خدایی:)))

اما به یک عه حیف شد گفتن کفایت کردم و دیگر هیچ :/


پریشب که باران میامد یکهو چنان رعد و برقی شد که صدایش عجیییب بلند بود.آنقدر که خواهرزاده ام گفت با وحشت به این فکر می کردم که حتما امام دارد ظهور می کند و نرگس گفت از ترس نماز آیات خوانده و بهار دویده سر محمدش را بغل گرفته که مبادا زله بشود و شیشه ها روی سرش بریزد و بنفشه که روسری به دست آماده ی فرار بوده.

و اما من.:))

من کنار پنجره بودم که سر و صدا شروع شد و هرچقدر صدا شدت می گرفت من بیشتر لذت می بردم و اصلا حواسم نبود که شاید باید لااقل یک جیغ نیمه جانی بزنم تا این که پسرک با شتاب و رنگ پریده به آغوشم پناه آورد و من فارغ از سروصدا محو زیبایی پناه آوردن کودک به آغوش مادر شده بودم :))


اصلا این بی حس بودن من به بالا و پایین شدن دنیا علتش چه می تواند باشد یعنی؟.

هر روز هم دارم بی حس تر میشوم، مثلا همین دو روز پیش که امید گفت می خواهد ماشین مدل بالاتر بخرد من به گمانم باید لااقل یک ذره شوق پیدا می کردم ولی مثل ماست نگاهش کردم و در آخر به اجبار یک لبخند که مثلا خوشحال شدم زدم:))



روزها داره می گذره و احساس می کنم شکل زندگیم داره تغییر می کنه.کرونا با تموم بدی هاش لااقل توی زندگی من خیر و برکتهایی داشته.

من و طاها همیشه برای درس خوندن با هم مشکل داشتیم و همیشه دلم می خواست فراتر از درس و مدرسه با هم زمان بگذرونیم ولی همیشه تموم وقتمون صرف مشق نوشتن و درس خوندن میشد.

ولی خب این روزها با هم بیشتر بازی می کنیم و بیشتر به حرفم گوش میده ،.

و این هم بازی شدن با اون یه حس هایی رو از اعماق وجودم بیرون کشیده که حس می کنم لای یک عالمه روزمرگی و عادت گم شده بودند.

یه حس قشنگی که شاید همون کودک درون باشه که داره دست و پا میزنه.

بعد از مدتها چندشب پیش وقتی بهم گفت بیا با هم این فیلم سینمایی رو ببینیم با دلم خواستم کنارش بشینم و فیلم ببینم نه برای این که دلش نشکنه.

اسم فیلمش زوتوپیا بود ،قبلا زیاد عکس هاش رو دیده بودم ولی این اولین باری بود که میدیدمش.

شاید باورش برای خودم سخت بود ولی اونقدر مجذوب دیدن فیلم شدم که دلم نمی خواست فیلمش ته داشته باشه

اون یکساعت و نیم واقعا لذت بردم و این خیلییی حس خوبی بود⁦^_^⁩


الان هم دارم فیلمهای آموزش اوریگامی رو دان می کنم که با هم بشینیم و اوریگامی درست کنیم،.دیروز هم با محدثه داشتیم از کلاس نقاشی رفتن اونم با مدادرنگی حرف میزدیم.برای کامل کردن زبانم هم دارم یه فکرایی می کنم که توی خونه بصورت خودخوان عملیش کنم.


و اما برای ماه رمضان هم باید آماده بشم ،برای همین استغفار هفتاد بند امام علی رو از نت گرفتم و قسمت عربیش رو جدا کردم و قسمتهای فارسیش رو پرینت گرفتم که یه هفت صفحه ای شد.

الان دلم میخواد با این جمله ها مأنوس بشم و حالم رو خوب کنم.

توی این دو سال که سعی کردم با استغفار آشنا بشم  چیزی که حالم رو زیر و رو می کنه گفتن ذکر استغفرالله الذی لا اله الا هو من جمیع ظلمی و جرمی و اسرافی علی نفسی و اتوب الیه بوده

یعنی به قدری حالم رو خوب می کنه که حد نداره،انگار آدم خودش رو یهو از هرچی خطاست خالی می کنه و میگه خدایا حالا بغلم کن⁦^_^⁩



فایلهای استاد شجاعی هم که عشقند،خدا حفظشون کنه⁦^_^⁩


توی دوره ای که تکنولوژی توی خونه ها بیداد می کنه ،جواد نباید حتی یه گوشی هوشمند ساده داشته باشه که از درسهاش عقب نمونه.

از اسفند هر روز زنگ میزنه و تکلیفها رو از طاها می پرسه و می نویسه

معلم ها هم که خبر ندارن از وجود همچین بچه ای توی کلاس ،مرتب تکلیف و نمونه سوال میدن و این بچه باید هر روز زنگ بزنه و این همه سوال رو بنویسه و استرس داشته باشه که از بقیه عقب نیفته و طاها چه با حوصله دل میده به دل دوستش .

مشقها زیاد شدن دلم نمیاد این بچه اینجوری خسته بشه پشت تلفن.

از همه ی صفحه ها پرینت می گیرم و توی کوچه پس کوچه ها خونشون رو پیدا می کنم.

طاها که برگه ها رو بهش میده ذوق می کنه و آروم می گیره که از بقیه عقب نیست.

باز درس ها زیاد میشن و باز برگه ها رو چاپ می کنیم و خودمون رو میرسونیم سرکوچشون.

دست خواهر کوچولوش تو دستشه که بدو بدو میاد سر کوچه و خوشحال میشه از برگه های توی دست طاها


خلاصه برگه ها رو دادیم و اومدیم خونه،شب وقتی سر طاها که روی پام خوابش برده بود رو میذاشتم روی بالش،به امید نگاه کردم و گفتم من یه گوشی واسه جواد بخرم خیلی خوب میشه.

امید هم خندید،و این ینی این که میشه رو من حساب کرد:)))


به اینجای مناجات شعبانیه که میرسم حال خوشی پیدا می کنم.

حس می کنم دیگه تموم شد،دیگه قششنگ خودم رو جا دادم تو بغلش.


إِلَهِی لَمْ یَکُنْ لِی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیَتِکَ إلاَّ فِی وَقْتٍ أَیْقَظْتَنِی لِمَحَبَّتِکَ 

.

ای خدا من قدرتی که از معصیت باز گردم ندارم مگر آنکه تو به عشق و محبّتت مرا بیدار گردانی


عاشق این قسمت از دعاها هستم که میگیم خدایا من بریدم،من نمیتونم ،من خسته م، من بیچاره م .خودت آدمم کن:)


+وارحم استکانتنا بعده.


چند وقت پیش پدرشوهرم باغش رو فروخت و به ما و برادرشوهرم سی ملیون داد.

من تصمیم داشتم با پولم طلا بخرم .اون روز طلا گرمی 470 هزار تومن بود.یکم مردد بودم طلا بخرم یا بذاریم کنار زمین بخریم .

واسه همین پول یکی دوهفته ای بلاتکلیف مونده بود برا خودش:))

تا این که امید گفت صابخونه ی آقا رضا جوابشون کرده و اونا هم دنبال خونه بودن و الان یه خونه میخواد رهن کنه صد و سی ملیون و دقیقا سی تومن کم داره.ولی میخواد وام بگیره و جور کنه.

منم گفتم ما که سی تومن داریم اگه نتونست جور کنه پول رو بهش بده.

چند روز گذشت و از قضا آقا رضا نتونست پول جور کنه.

منم خیلی به راحتی گفتم ببر پول رو بهش بده ،خدا رو خوش نمیاد ما پول داشته باشیم و اونا لنگ پول باشن.

امید هم خیلی خوش و خرم رفت و پول رو بهش داد و بجاش شیش تا چک پنج میلیونی گرفت که هر پونزدهم پاس میشه.


اولش خیلی حس بی‌خیالی داشتم  ولی بعد که طلا شروع کرد به بالا رفتن گاهی توی دلم می گفتم کاش تلاش کرده بودیم پول برای آقا رضا جور می کردیم و پول خودمون رو طلا میخریدیم.

این فکر با هربار بالا رفتن طلا توی ذهنم چرخ چرخ عباسی می کرد .

اولاش یکم ذهنم درگیرش میشد و می گفتم حیف ولی بعد مدام با خودم حرف میزدم که همه چیز به اراده ی خداست و خدا خواسته این پول اینطوری مصرف بشه و

خلاصه با این افکار توی ذهنم ثواب کاری که کرده بودیم رو از بین بردم:))

اما در عوض یه تمرین حسابی با نفسم کردم والان وقتی فکرش رو می کنم می بینم از کاری که کردیم راضی هستیم و برام مهم نیست که روزی که پول به دستم رسید با هر پنج ملیون میتونستم یه سکه بخرم ولی الان هرماه یه نیم سکه و یه ربع سکه و یه دونه از این سکه کادویی ها میخرم چون الان دیگه طلا گرمی 620 هزار تومن هستش

 راستش تا حالا با همچین پول بزرگی خودم رو محک نزده بودم و بعد از این اتفاق میزان بی تفاوتی من به بالا و پایین شدن زندگی خیلییی درجه ش بالاتر رفته:))

تاجایی که حس می کنم اگه یه روز بگه پول رو برنمیگردونم هم زیاد برام سخت نباشه:)


دیروز

این متن رو توی کانال سوته دلان خوندم و من رو به فکر فرو برد.

امروز صبح که داشتم با طاها سر مشق نوشتن بحث میکردم یهو یاد این متن افتادم.

اولش گفتم واقعا این موضوع اهمیت داره که من دارم بخاطرش طاها رو ناراحت می کنم؟

بعد گفتم اصلا چی توی این دنیا ارزش این رو داره که بخاطرش بحث کرد.

بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که من هنوز به لطافت نرسیدم و باید هرجور شده این لطافتی که آیت الله فاطمی نیا گفتند رو توی خودم ایجاد کنم.


پس خودم رو آروم کردم ،یهو این آرام شدن رو به تموم بخش های زندگیم تعمیم دادم و کم کم روزم طعمش تغییر کرد .انگار یه چیزی کشف کرده باشماااا از اون طعم ها:))


بعد سر نماز ظهر با طاها دعا خوندیم و تهش بلند بلند طوری که طاها بشنوه گفتم خدایا من امروز با طاها بداخلاقی کردم من رو ببخش ،طاها هم دستاشو بالا کرد و گفت خدایا منم ببخش :)


روزم از همونجا شیرین شد :)

از همونجا که با استغفار غلط غلوطهای صبحم رو پاک کردم:)


داشتم وبم رو مرور میکردم که رسیدم به این

پست.

امسال هم آب و جاروب کردم و در رو باز گذاشتم که باد خنک فرصت کنه توی خونه چرخ بزنه.

پارسال تازه با استغفار خو گرفته بودم و یادمه حال خیلی خوشی داشتم.واقعا هم پارسال ماه رمضون می بود.امیدوارم امسال هم برای آخرین بار مناجات شعبانیه رو بخونم و با تموم دلبرانه هاش خداحافظی کنم و آماده بشم برای دلبرانه های دعای افتتاح.

آماده بشم برای زندگی شاهانه به مدت یکماه،ماهی که اگه بخوابم هم خوابم میشه عبادت. 

واقعا که خدا خیلی ماها رو لوس کرده:))


توی این روزای کرونایی ماه رمضون می‌تونه حالمون رو خوب کنه ان شاء الله.


التماس دعا توی این لحظه های آخر ماه شعبان:)(

کلیک بفرمایید)


امروز توی کلاس مجازی طاها قرار بود آنلاین امتحان خوانداری بگیرند.

جواد رو هم گفتم که گوشی نداره.گفت من چجوری امتحان بدم؟گفتیم بیا خونمونخیلی خوشحال شد.

دیروز برنامه ی شاد رو روی گوشی امید نصب کردم و با شماره ی مادر جواد توی برنامه ثبت نام کردم و جواد رو بردم توی گروه.

بعد هم رفتیم از مشقها و امتحانهاش عکس گرفتیم و با اسم خودش ارسال کردیم ،الان هم دیگه راحت میتونم براش هر روز حاضری بزنم.


خلاصه داشتم می گفتم امروز قرار شد جواد بیاد خونموناصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم که حسابی بهش اینجا خوش بگذره.

طاها که داشت آماده میشد بره دنبالش گفتم مامان لباسهایی که قبل عید خریدیم رو نپوش،یه لباس ساده بپوش،کلی بهش سفارش کردم هی نره اسباب بازیها و ماشین هاش رو بیاره جلوی جواد.آخه این بچه اگه دلش بخواد من چی کار میتونستم بکنم

از طرفی مهم ترین مهمون زندگیم داشت میومد و دلم میخواست بهترین پذیرایی رو توی بهترین ظرفها ازش بکنم و از طرفی میگفتم نباید جلوی این بچه زیاد زرق و برقانه عمل کرد

خلاصه وقتی جواد اومد بردمشون توی اتاق و درس ها رو مرور کردیم و براشون حاضری زدم و صداشون رو هم ضبط کردم و ارسال کردم.

بعد هم تنهاشون گذاشتم و اومدم یه کاسه رو با پسته پر کردم و نشستم گردو و بادوم شکستم ریختم توی ظرف و هندونه براش قاچ کردم و گذاشتم پیششون و اومدم.

بعد با غم توی دلم گفتم یعنی آخرین باری که پسته و بادوم خورده کی بوده:(


بعد از این که یکم بازی کردند رفتم و کتاب ریاضیش رو باز کردم دیدم یکی از سوالات رو ننوشته.فهمیدم ارتفاع کشیدن رو یاد نگرفته.نشستم بهش یاد دادم.اینقدر هی طاها وسطش حرف میزد که نمی‌دونم یاد گرفت یا نه


بعد امید اومد خونه ،گفتم امروز بابای جواد رو دیدی؟

بغض کرد ،گفت اقلیما ندیدی باباش چجوری بود.یجورایی مریض احوال بود .گفت نتونستم باهاش زیاد حرف بزنم و زود اومدم

دلم ریخت .اشک اومد تو چشممم.

قبل این که امید بیاد صدای جواد رو شنیدم که از طاها می پرسید تو گوشی داری؟کامپیوتر داری؟بعدم گفت من هیچی ندارم ،مامانم میگه بازیگوش میشی با این چیزا.وقتی هم حوصله م سر بره کتابام رو می چینم دورم و نگاشون میکنم یا م فوتبال می کنم


من دلم میخواست براش گوشی بخرم ،حتی خواهرم گفت منم پول میدم با هم بخریم اما راستش همه ش می گفتم اگه من گوشی براش ببرم و مادرش بهش بر بخوره چیکار کنم :(


ولی امید امروز بعد از دیدن بابای جواد خودش رفت گوشی ای که باتریش خراب شده بود رو برداشت و گفت می برم درستش می کنم که بدیم به جواد

عصر هم که داشتیم جواد رو می بردیم براش یه جعبه زولبیا بامیه خرید.جوادخیلی خوشحال شد ،بعد با خودم گفتم نکنه بچه فک کرد شیرینیه ،الان بره ببینه زولبیا بامیه س تو ذوقش بخوره:(


ای خدا چقدر بغض دارم منساده ترین چیزایی که ما داریم برا خیلیا آرزوعه و ما چقدر ناشکریم خدا.

ببخش خدا ببخش واسه همه ندیدن هامون.واسه کور بودن هامون

ببخش:(


+می‌دونم خیلی آشفته نوشتم ،همینجوری هرچی به ذهنم رسید تایپ کردم:(


این ماه هم گذشت و خبری از برآورده شدن حاجت نشد.

با اشک به آسمان نگاه کردم و گفتم خدای مهربانم حاجتم دوساله شد و هنوز.

لب گزیدم و الحمدالله گفتم .

گوشی ام را برداشتم و از میان فایلهای استاد شجاعی فایلهای راضی به رضای تو » را جستجو کردم.

و الان دوباره خودم را به آغوش حرف های آسمانی سپرده ام و هِی یادم می رود که حاجتم برآورده نشده.

*****

 

داشتم زندگی نامه ی فروغ فرخزاد را نگاه می کردم،.هم سن من بوده که ابدی شده .نمیدانم چرا ولی دانستن این موضوع حس عجیبی بود .

 

*****

 

چقدر دلم دکلمه خواندن میخواهد

نخواستم گوینده شوم چون بودن و کار کردن در دنیا و فضایی که حریم ها شکسته شده روحم را نابود می کرد ،پس تصمیم گرفتم روی این خواسته سرپوش بگذارم و دنبالش نروم .اما همیشه این احساس چندوقت یکبار سرپوش را کنار می زند و هوایی عوض می کند،آن وقت است که هوایی ام می کند

 

*****

 

بعد از نوشتن پست قبل جواد چند بار دیگر به خانه ی ما آمده و من هربار با تمام وجود کنارش نشسته ام که با نگاه کردن به صورت معصومش و نوع حرفها و قصه ی زندگی اش خیلی چیزها را در وجدانم بیدار کنم،

به نظرم جواد هدیه ی خدا بود به من و من خدا را بابت این هدیه شاکرم.

 

*****

در طول نوشتن این پست ،این آهنگ روی تکرار بود ، احساسی که از آن دارم دیوانه کننده است  

 

 

 


وقتی به روزهای گذشته نگاه می کنم ،هرجور حساب می کنم می بینم امکان ندارد امروز نوزدهم ماه مبارک باشد،.آخر مگر ممکن است این گونه با سرعت از این روزها گذشته باشم و هنوز دستهایم خالی باشد ؟

نه خدا جان!ماه رمضان امسال به دلچسبیه ماه رمضان ۹۸نبود

اصلا ماه رمضان ۹۸ یک خواب شیرین بوده که شاید دیگر هیچوقت اتفاق نیفتد.

نه خدا جان قبول نیست ،من رمضان ۹۹  را اصلا نفهمیده ام.اصلا درست مزه اش را نچشیدمش.

مثلا نفهمیدم طعم سیب میدهد یا انارشیرین .من هیچ از طعم و مزه اش نفهمیده ام.عادلانه نیست که اینگونه تمام شود.

من که دو سهم از ماه رمضانم را به هیچ سپری کردم،چه اعتباری هست که یک سهم باقی مانده ام را هم حیف و میل نکنم؟

این آخرین رمضان دهه ی نود است.و چه کسی جز تو می داند که من بدترین و بهترین رمضان های عمرم را در این دهه تجربه کردم.

چنان فراز و فرودش با هم فاصله دارد که گویی اصلا حقیقت نداشته است.

اما

آه از دنیا و فراز و نشیبش.


پ .ن:دم افطار برنامه ی زندگی پس از زندگی شبکه ی چهار رو می بینید؟تجربه ی مردن و زنده شدن آدم ها عجیب تمون میده دیدن این برنامه رو تجربه کنید

اینم تیتراژ پایانیش



پ.ن۲:همه به من می گن آنشرلی اونوقت

جاده ی گل‌های سپیدش سهم شفتالو باید باشه،آخه انصاف هم خوب چیزیه .من از دیدن این صحنه ها اونقدر احساساتم فوران می‌کنه که اونقدر نمی دونم چجوری احساسم رو نشون بدم که اول نفسم بند میاد و بعدش دلم میخواد گریه کنم.پارسال وقتی روز سیزده بدر صبا دستم رو گرفت و برد گندمزار پشت باغ،اونقدر دچار غلیان احساس شدم از زیبایی و آرامش اونجا که نه میتونستم بشینم ،نه میتونستم واستم :)))


برای این شبها چه برای قلب سیاهم باید تجویز کنماین همه سیاهی و گناه را با چه چیزی می توان شست جز تکرار بی امان نام خودش

یکسال قلب سیاه می کنیم و به یک شب راز و نیاز می شوید و سفید می کند.چه معامله ی عجیبیچه معامله ی عجیبی و باز هم چه معامله ی عجیبی


چندین سال پیش وب کسی را خاموش می خواندم به نام واگویه های نسیم.از خوبی های زندگی می گفت تا این  که بعد از مدتی غیبت آمد و گفت همسرش را از دست داده .کمتر می نوشت و روزی آمد و گفت اوضاع قلبش خیلی وخیم بوده و خدا خواسته که زنده است .و بعد از مدتی آمد و نوشت فدرا،دخترش را بخاطر سرطان از دست داده است.

از وب خودش رسیدم به وبی که دخترش برای

آروین تنها پسرش می نوشته است و از آنجا رسیدم به وبی که

خودش تمام این سالها که با سرطان درگیر بوده  در آنجا می نوشته است.از دردهای گاه و بی گاهش،از سنگینی درد شیمی درمانی،از تلخی جراحی ها،از استرس کم و زیاد شدن گلبولهای سفیدش،از آب شدنش،از افتادن ها و برخاستن هایش

گاهی وبش را می خوانم و در دنیای کسی غرق میشوم که برای زندگی جنگید ولی  در نهایت تسلیم مرگ شد

میان نوشته هایش گاهی به جملاتی بر میخورم که از مخاطبانش خواسته برای خوب بودن جواب آزمایشش ،یا عمل جراحی اش دعا کنند و من ناخودآگاه دعا می کنم و یکدفعه به خودم می آیم و یادم می آید که او دیگر نیازی به این دعای من ندارد.

در تمام نوشته هایش یک چیز درون گوشم فریاد می زندزندگی را جدی نگیر،به هرحال تو از آن زنده بیرون نخواهی آمد

و چه آرزوی بزرگیست زندگی کردن در لحظه ،بدون خم و راست شدن به گذشته و آینده.


نمی‌دانم چرا نوشتن این پست  به امروزافتاد ،اما هیچ چیز اتفاقی نیست،شاید فدرا امشب التماس دعا دارد از تک تک ما،پس امشب برای آرامشش از او یادی کنید تا او هم مارا دعا کند:)


+التماس دعای خیلییی زیاد در این شب عزیز.دعا کنید عاقبت بخیر بشم،دعا می کنید؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها